#پل_های_شکسته_پارت_127

- دیشب بابا به یکی از همکاراش گفت دارم نامزد می کنم قصدش هم این بود که به گوش داییت برسه.

چشمامو بستم و خدا رو شکر کردم که علوی حرفی به دایی نزد وگرنه خدا نکرده سکته می کرد. با خوشحالی گفتم:

- انشاالله بقیه اش هم درست می شه، فقط بذار من به دایی خبر بدم. باشه؟ می خوام ازش شیرینی بگیرم.

سرخوشانه خندید و گفت:

- باشه عزیز. خودت خبر بده من که فعلا گوشی ندارم، من برم. بابا موبایلشو می خواد.

خندیدم و خداحافظی کردم. حالا ناهاری که داشتم درست می کردم بهم می چسبید.

یک ساعت بعد در حال آبکش کردن برنج بودم که فرامرز به موبایلم زنگ زد. رو اسپیکر گذاشتم:

- سلام، بله؟

- سلام خوبی؟ خسته نباشی، چه خبر اولین روز مدرسه!؟

پوزخندی زدم به این همه محبت یهویی بروز داده شده و گفتم:

- تشکیل نشد، اومدم خونه.

- خب پس، همچین خسته هم نیستی! می خواستم اجازه ی امین رو بگیرم.

ابروهام بالا رفت، پس به خاطر امین زنگ زده بود و خبری از بروز محبت نبود!

- برای کجا؟

با مکث جواب داد:

- مادرم اومده، می خواستم امین ناهار پیش ما باشه.

نفسم رو حبس کردم و سعی کردم خونسرد به نظر برسم:

- چشمت روشن، باشه اشکالی نداره.

خندید و گفت:

- از صبحه که چشمام روشنه. خداحافظ.

و با خنده قطع کرد، اشاره اش به معلم امین بود، زیر لب زمزمه کردم:

- هنوز هم پررویی فرامرز!

ظهر دایی و امین همزمان با هم اومدن خونه، لباس های امین رو عوض کردم و فرستادمش خونه ی فرامرز، به محض رفتن امین دایی یه ابروشو بالا فرستاد و گفت:

- آفرین! کم کم داری بزرگ می شی.

نیشم تا بناگوش باز شده بود و نمی تونستم ذوقم رو کنترل کنم. دایی چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد ابروهاش رفت توی هم:

- الحمدلله داری خُل هم می شی! فقط همین یه قلم رو کم داشتی که کامل شد.

romangram.com | @romangram_com