#پل_های_شکسته_پارت_126
صدای پوف کلافه اش رو شنیدم و بعد با حرص گفت:
- معلوم هست چی در گوش زن بنده خوندین که رفته توی جبهه ی دخترش؟!
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
- من فقط با ایشون درد و دل کردم، به خودشون هم گفتم! نه مخالف این قضیه ام نه موافق. فقط نگران حال الناز جان هستم.
صداش بالا رفت و گفت:
- حال الناز! الناز خوب! الناز سرحال! الناز به مراد دلش رسیده چرا حالش بد باشه؟
و بعد با صدای بلند خطاب به سمت دیگه ای گفت:
- بیا با تو کار داره.
از تعجب کم مونده بود دو تا شاخ روی سرم سبز بشه! چند لحظه بعد صدای الناز توی گوشی پیچید:
- الو؟
- سلام الناز جان خوبی؟ مژده ام.
یهو انگار انرژی مضاعف گرفت:
- خوبی مژده جون؟ یه لحظه گوشی دستت …
چند ثانیه بعد گفت:
- اومدم توی اتاقم، خوبی تو عزیز؟ بابا ایول داری! به موبایل بابا زنگ می زنی؟!
هر دو با صدای بلند خندیدیم و گفتم:
- از ترس داشتم سکته می کردم، بابات بدجور عصبانیه ها!
با صدای آروم تری ادامه داد:
- آره توپش پره، ولی بالاخره راضیش کردم.
انگار به گوش هام اعتماد نداشتم:
- چی؟!!
- قرار بود امشب بله برون من و پسرعموم باشه، تئاتری نیم ساعت پیش با هم دستی مامان اجرا کردم که راضی شد داییت بیاد خواستگاری، البته فعلا فقط به مراسم خواستگاری رضایت داده.
خودم تا تهشو رفتم، از خوشحالی نمی تونستم روی مبل بند بشم، لبمو به دندون گرفتم و گفتم:
- وای الناز، نمی دونم چه جوری ذوقمو نشون بدم، مرسی دختر! از وقتی شنیدم داری نامزد می کنی انگار یکی داشت منو خفه می کرد!
با ناراحتی گفت:
romangram.com | @romangram_com