#پل_های_شکسته_پارت_124


- جانم بگو.

صدای حرصیش بلند شد:

- برو یه سر اداره بگو این چه وضعیه! اینطوری می خواستن کلاس ها رو اول مهر حاضر و آماده تحویلمون بدن؟! سالن آزمایشگاه و چند تا از کلاس های طبقه سوم هنوز گچ کاری و سرامیک نشدن! تمام میز و صندلی ها رو انگار پرت کردن توی کلاس، کلا پر از گرد و خاک، سر و صدای همه در اومده. برو اداره بگو تکلیف چیه!

چشمی گفتم و قطع کردم و به سمت اداره روندم. صدای پیام گوشیم بلند شد، ماشین رو کوچه ی کناری پارک کردم و در حالی که پیاده می شدم پیامی که از جانب فرامرز بود رو باز کردم:

- اوه اوه، چراغ نبود که! نور افکن بود.

خنده م گرفت، منظورش معلم امین بود. اکثر بچه ها فقط مادرهاشون اومده بودن و به جرات می تونستم بگم فرامرز نسبت به جمعیت حاضر در مدرسه از همه خوش چهره تر و خوش تیپ تر بود! در جوابش نوشتم:

- چشمت روشن.

مثلا می خواست حسادت من رو تحریک کنه! انگار یادش رفته بود من دیشب چطور گریه اش انداختم! شاید هم اینا از تبعات دیشب بود! که به زور آب پرتقال رو به خوردم داد و قسم خورد نمی ذاره دیگه اشکم در بیاد و یه جورایی تقریبا قبول کرد که فقط پدر امین بمونه و رو اعصاب من رژه نره. وارد راهروی اصلی شدم و یه راست رفتم به اتاق تعاون و بعد از سلام کردن به آقای علوی روبروی میز جمعدار اموال ایستادم، دایی که غرق کارش بود با بالا آوردن سرش و دیدن من لبخند محوی روی لبش نشست و گفت:

- به به! اول مهر و یه خانم ناظم که هنوز نرفته سر کارش!

لبخند داییم مثل همیشه با انرژی و پر از حس های خوب و مثبت نبود، کاش می تونستم کاری کنم! کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:

- اومدم دعوا! مدرسه ی ما هنوز آماده نیست و خانم مدیر بی نهایت عصبانیه.

صندلی کنار میزش رو اشاره کرد و گفت:

- بشین تا بیام.

علوی که پشت میزش نشسته بود و در حال تایپ کردن چیزی بود رو به دایی گفت:

- کجا حاجی؟

دایی که حالا به در رسیده بود جواب داد:

- پیش رییس.

علوی نفسش رو فوت کرد و گفت:

- حواست کجاست؟! رفتن سرکشی به مدارس.

دایی باز هم به راهش ادامه داد و گفت:

- پس میرم پیش نامجو.

و از اتاق خارج شد، با ناراحتی به علوی نگاه کردم و اون هم به همین شکل به من نگاه کرد. بعد از چند ثانیه با صدای آرومی گفت:

- اوضاع خوبی نداره.

اخم کردم. در حالی که دوباره صدای تق تق صفحه کلیدش بلند می شد ادامه داد:

- نصف کارمندای اینجا از دوستان آقای کبودوند هستن و تقریبا همه از ماجرای پیش اومده باخبرن.


romangram.com | @romangram_com