#پل_های_شکسته_پارت_123

- من فقط دایی قاسمو داشتم و خجالت می کشیدم ازش. باورت میشه چهار دست و پا تا سرویس …

دستامو جلوی صورتم گذاشتم و صدای بلند گریه ام توی خونه پیچید. حتی یادآوریش هم زجر آور بود. دستاش دور شونه ام پیچیدن:

- بسه مژده.

دستاشو پس زدم و با همون گریه ادامه دادم:

- وقتی زایمان کردم احتیاج بهت داشتم، دایی برام پرستار زن گرفت که تا ده شبم کنارم باشه. مرد زندگی من داییم بود، کسی که بهش تکیه کردم اون بود نه تویی که اسمت مرده! ادعای مردی داری، برو به خواهرت بگو بگرده دنبال مدرسه ی غیرانتفاعی خوب تا وجدان نداشته اش رو آروم کنه، داره محبت خرج بچه ی زنی می کنه که یه روزی گفت زنیت نداره.

نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت:

- فرح غلط کرد چنین حرفیزد.

برام عصبانیتش مهم نبود، ادامه دادم:

- تا سه سالگیش حتی یک کلمه هم نمی تونست بگه. با کلی گفتاردرمانی و مشاوره و روانشناس و تمرین و دوا و دکتر به حرف اومد. بچه ام چند ماه اول به دایی می گفت بابا. مجبور شدم بگم مُردی که حداقل مردن شرافتمندانه بود نه رفتنی که از سر بی غیرتی و عیش و نوش باشه.

به سختی نفس گرفتم و گفتم:

- مجبور شدم ازدواج کنم چون نمی خواستم هر بار یکی از سر دلسوزی و آخرت اندوزیش یه مرد زن مرده یا زن طلاق داده معرفی کنه. خاک بر سرت فرامرز، خاک بر سر مردی که زنشو ول کنه تا پست ترین آدما به خودشون اجازه ی نزدیک شدن بدن. مجبور شدم با سهراب ازدواج کنم چون خسته شده بودم، چون نیاز داشتم به یک مرد واقعی، به یکی که خیالم راحت باشه تا وقتی هست تکیه گاهمه.

قطره اشکش که از چشمش چکید تپش قلبم منظم شد و زبون به دهن گرفتم. با سرانگشت هاش اشکا رو پاک کرد و زیر لب گفت:

- ببخش.

لبهام لرزید و با آروم ترین صدا گفتم:

- فقط امین رو ازم نگیر. من نیازی به جبرانت ندارم.

***

فصل بیست و هفتم:

یک بار دیگه به ساعتم نگاه انداختم تا معلم امین بفهمه دیرم شده ولی انگار نه انگار، فرامرز که متوجه بی تابیم شده بود با لبخندی گفت:

- تو دیرت شده برو، من تا پایان مراسم صبر می کنم.

خانم رضوانی، معلم امین نگاهش بین من و فرامرز گردش کرد و گفت:

- ببخشید حواسم نبود که خودتون هم معاون مدرسه این.

خوشحال از اینکه بالاخره رضایت داده تشکری کردم و برق نگاه حاصل از همکلام شدن با فرامرزش رو ندید گرفتم و یک بار دیگه سفارش امین رو کردم و به سمت در مدرسه رفتم و در همون حال برای امین که توی صف سال سوم ها ایستاده بود سر تکون دادم و از مدرسه خارج شدم. به محض اینکه پشت فرمان نشستم موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن، شماره ی فروزان بود فورا جواب دادم:

- شرمند عزیزم، الان می رسم.

خواستم قطع کنم که با لحنی عصبی گفت:

- صبر کن کارت دارم.

موبایل رو کنار گوشم نگه داشتم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com