#پل_های_شکسته_پارت_120
از آلاچیق بیرون زدم. پشت سرم اومد:
- صبر کن.
از سرعت قدم هام کم کردم. عصبی راهمو سد کرد:
- که چی بشه؟!
به صورتش نگاه نمی کردم. دست هامو به هم پیچیدم و گفتم:
- چی؟
صورتش رو جلوی صورتم خم کرد ولی باز هم نگاهم سرگردون بود:
- وقتی می دونیم رای دادگاه چیه چرا امینو اذیت کنیم؟
توی دلم جواب دادم:
- شاید گذر زمان باعث بشه دلت به رحم بیاد و امینو ازم نگیری!
اما چیزی به زبون نیاوردم و اشکم روی گونه ام ریخت. عصبی پوف بلندی کشید و گفت:
- به جای گریه کردن حرف بزن.
از کنارش عبور کردم و در همون حال گفتم:
- اگه تاثیر داشته باشه حرف میزنم.
با قدم های بلند به سمت ساختمون رفتم و فرامرز هم کنارم قدم برداشت و با عصبانیت گفت:
- چرا مثل بچه ها لج می کنی؟ چرا نمی خوای به خاطر امین یه فرصت دوباره به خودمون بدی؟ دردت چیه؟
همه جواب ها توی ذهنم می اومدن و واقعا جونی نداشتم که حرف های همیشگیم رو به زبون بیارم، چرا که اگر تاثیرگذار بودن تا الان تاثیر خودشون رو گذاشته بودن. همراهم وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی پنجم رو فشرد. دست به سینه روبروم به دیواره تکیه داد و گفت:
- من اگر بدونم تو الان چرا داری گریه می کنی که خیلی خوب میشه!
آسانسور متوقف شد. دستش رو با فاصله کنارم گرفت که بیرون برم. کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- بس کن فرامرز! اگر قرار بود باهات حرف بزنم تو آلاچیق می موندم.
با ابروهای درهم گفت:
- هقته پیش به خاطر مشکل داییت حرفامون نصفه موند، نمی خوام با عصبانیت بیجات کلی حرف نگفته بینمون بمونه.
بی حوصله همراهش از آسانسور بیرون زدم و وارد خونه ش شدیم.
روی نزدیک ترین مبل به در نشستم، دلم می خواست حرفاشو بزنه و من برم خونه، کنار تخت امین بشینم و تا صبح نگاهش کنم. به سمت آشپزخونه رفت و بعد از دقیقه ای با دو تا لیوان آب پرتقال برگشت. بی حوصله بهش چشم دوختم و گفتم:
- حرفای نگفته ات رو بزن.
romangram.com | @romangram_com