#پل_های_شکسته_پارت_119

با قیافه ی آویزون جواب خداحافظیمو داد و من به سمت ماشینم رفتم و در همون حال به دایی زنگ زدم و گفتم:

- دایی نمی خواین بریم خونه؟

دایی هم با صدای درب و داغون جواب داد:

- من امشب از اینجا جم نمی خورم، حرفات با مادر الناز رو برام بفرست.

لبخندی به روی لب نشوندم و گفتم:

- چشم، شبتون بخیر.

فصل بیست و ششم:

لیوان آب رو یک نفس سر کشیدم و بعد در حالی که لیوان خالیش هنوز توی دستم بود پشت پنجره ی آشپزخونه قرار گرفتم. یک بار دیگه همه چیز رو مرور کردم:

- لباس های امین و خودم رو اتو کردم. لوازم تحریرش رو توی کیفش گذاشتم. ساعت رو، روی شش صبح تنظیم کردم، جلدهای آماده اش رو هم خریدم تا فردا که کتابهاش رو از مدرسه گرفت همه رو جلد کنم. کفش هاش هم که مرتب توی جاکفشیه! یه جفت جوراب نو هم کنار لباس های فرمش! خوراکی هم براش توی کیفش گذاشتم، صبح یادم باشه آبمیوه اش رو هم بذارم!

دم عمیقی گرفتم، فردا اول مهر بود و امین که الان توی اتاقش خوابیده بود، قرار بود یک کلاس بالاتر از سنش بشینه و من واقعا استرس داشتم که چه جوری با همکلاسی هاش کنار میاد! یک هفته ی مهلت فرامرز تموم شده بود و من با خیال راحت بهش فکر نمی کردم و با خودم می گفتم اون که نمی تونه امین رو وسط سال تحصیلی ببره! اما انگار واقعا یادم رفته بود فرامرز کیه! حتی به دایی هم نگفته بودم، چرا که دایی اصلا حال مساعدی نداشت؛ مادر و پدر الناز، الناز رو به سفر برده بودن و دایی شده بود مثل مرغ سر کنده. واقعا دلم براش می سوخت و کاری ازم بر نمی اومد جز دعا کردن برای عاقبت به خیر بودنش. درسته که الناز جوون بود اما دایی قاسم هم ده سال از جوونیش رو به پای الناز گذاشته بود!

صدای تک زنگ پیام گوشیم بلند شد، فرامرز بود:

- سلام، بیداری؟

لبخند کجی زدم و در جوابش نوشتم:

- سلام، نه.

گاهی اوقات واقعا دلم شیطنت می خواست! من خیلی زود وقت شیطنت رو از خودم گرفتم. دروغ چرا! اگر سیاست ها و چشم غره های مادر فرامرز، دخالت های خواهرش، و گَند دماغی پدرش رو ندید بگیریم و همین طور دلتنگی من از خانواده ام رو … خود فرامرز واقعا دوست داشتنی بود، البته اون زمانی که همسرم بود نه الان که چشم دیدنش رو نداشتم! هر چند من و فرامرز از دید بقیه یه زن و شوهر لوس بودیم که فقط می خواستیم بهمون خوش بگذره! موبایلم دوباره صداش بلند شد:

- تو آلاچیق منتظرتم.

پوزخند زدم، انگار فرامرز جدی بود و مثل من بچه بازیش نگرفته بود! نفسم رو فوت کردم و لیوان رو توی سینک گذاشتم و بعد از عوض کردن لباس و برداشتن گوشی و کلید از خونه خارج شدم و دقایقی بعد روبروی فرامرز پشت میز چوبی آلاچیق نشسته بودم و به ابروهای درهم و چهره متفکرش نگاه می کردم؛ دستهاش رو روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد:

- فردا مادرم میاد.

پوزخندم دست خودم نبود. حس مادرانه ی خانم آزاد تو گلوش قلمبه شده بود و داشت می اومد دیدن نوه ی پسریش! دست به سینه شدم و بدون پنهان کردن پوزخندم منتظر موندم حرفش رو ادامه بده. نفس عمیقی گرفت و گفت:

- می خوام بدونم فکراتو کردی یا نه! این که تو رو به عنوان مادر امین معرفی کنم یا همسرم!

چشم هامو بستم و گفتم:

- بگو مژده، شاید منو بشناسه!

صدای نفس عمیقش رو شنیدم و چشم هامو باز کردم و نگاهم قفل نگاه خسته اش شد. با صدای آرومی ادامه داد:

- می خوام دکترا بخونم. عمو سفارشم رو کرده دانشگاه برام کلاس گرفته که بتونم تدریس کنم، فرح (خواهرش) یه دبستان غیرانتفاعی خوب برای امین پیدا کرده. خونه و زندگیم هم که تهران به راهه. یه مهریه ی جدید برات مشخص می کنم. کارت رو هم کمتر از یک سال برات ردیف می کنم، اگر دوست داشتی بخون و ارشدت رو بگیر …

فرامرز حرف میزد و هر لحظه در نگاهم منفورتر میشد. بدون تصمیم قبلی بلند شدم و نگاهش همراه من به بالا کشیده شد. سعی کردم صدام نلرزه:

- بریدی … دوختی! … شاید بیهوده باشه تلاشم … ولی اگر امین رو میخوای قانونی اقدام کن.

romangram.com | @romangram_com