#پل_های_شکسته_پارت_118


- به این علت کسی نفهمیده که اونها یک بار هم از حد و مرزهای همدیگه رد نشدن! یه بار با هم بیرون نرفتن که بخواد کسی اونها رو ببینه. خود من یه دانش آموز ممتاز بودم که با رتبه ی خوب دانشگاه دولتی رشته ی مورد علاقه ام رو قبول شدم، اما به محض اینکه پای علاقه ام به جنس مخالف وسط کشیده شد درسم افت کرد و همه متوجه شدن، اما الحمدلله هم الناز و هم دایی یه حد تعادلی برای زندگیشون برقرار کردن که هیچ چیز رو از دست ندن!

همچنان کلافه بود، با ناراحتی گفت:

- پسرعموش خیلی ساله که می خوادش، تک پسر، تحصیل کرده، خوش بر و رو و همه چی تموم! ما نگفتیم فقط بیا و به پسرعموت بله بگو، گفتیم دست از این مرد بکش که به درد تو نمی خوره، وقتی دیدیم لج کرده گفتیم شاید اگر تو زندگی با پسرعموش بیفته همه چیز خوب بشه فکرش هم نمی کردیم که بخواد دست به چنین کاری بزنه.

بغضش مانع حرفش شد و چشم هاش پر از اشک شدن. نفس عمیقی گرفتم و گفتم:

- راستش حاج خانم، من رو نه به عنوان موافق و نه به عنوان مخالف صد در صدی این قضیه ببینین! می دونم اختلاف سنیشون زیاده ولی این نمی تونه دلیل قانع کننده ای برای النازی باشه که ده سال از زندگیش طی شناخت دایی من گذشته! من با پسری ازدواج کردم که دو سال از من بزرگتر بود، ثروتمند بود و پدرش جانباز بود و با توجه به معدل خوبش و همینطور ثروت پدرش مطمئنا بعد از دانشگاه کار خوبی می تونست دست و پا کنه! بی نهایت هم دوستم داشت و از نظر همه ی هم کلاسی هام من با دادن جواب بله به اون بلیط شانس رو بردم!

با دلسوزی گفت:

- خدابیامرزتش.

پوزخندی زدم و گفتم:

- متاسفانه هنوز زنده اس!

با گیجی نگاهم کرد و من گفتم:

- بعد از یک سال زندگی در حالی که باردار بودم ترکم کرد و رفت خارج، چند سال بعد هم با سهراب ازدواج کردم که سه ماه پیش فوت شد.

ابروهاش رو به نشونه ی فهمیدن بالا برد و من با لبخند غمگینی گفتم:

- می بینید؟! من فقط بیست و هشت سالمه ولی به جرات می تونم بگم از مادرم تجربه ی بیشتری کسب کردم، ازدواج اولم نشون داد، ملاک خوشبختی ثروت و جوونی و زیبایی نیست و مردونگیه! و ازدواج دومم نشون داد همه ی اینها بدون خواست خدا میسر نیست.

نفسم رو به صورت آه بیرون فرستادم و گفتم:

- یکی از دوستانم با پسری ازدواج کرد که دو سال از خودش کوچکتر بود، الان هم خیلی از زندگیش راضیه!

منظورم یکی از دوستان دوران دانشگاهم بود که چند ماه پیش نگار در موردش حرف زده بود و من بیشتر از همین مقدار نمی دونستم! مادر الناز سرش رو پایین انداخت و با درموندگی گفت:

- جواب فامیلو چی بدم! حاج رسولی فقط پنج-شش سال از شوهرم کوچکیتره!

حالش رو می فهمیدم. نفسش رو فوت کرد و گفت:

- پدرش میگه اگر الناز بخواد پافشاری کنه بره و ما دیگه کاری به کاریش نداریم.

قلبم فشرده شد، با بغض گفتم:

- این بدترین مجازاته! شما می تونین با حمایت همه جانبه به دایی من نشون بدین که «آقای رسولی ما پشت دخترمونیم، چپ بهش نگاه کنی با ما طرفی» اما وقتی ولش کنین، یعنی دخترتون رو نمی خواین و با زبون بی زبونی به همسرش گفتین هر کار می خوای بکن، ما از دخترمون گذشتیم.

با ناراحتی نگاهم کرد و من با صدای لرزون ادامه دادم:

- وقتی کوتاه بیاین منت سرش گذاشتین. اما وقتی مقاومت کنین اونه که غرورتون رو زیر پا می ذاره و با گذشت زمان فقط حسرت دیدن همدیگه برای دوطرف عمیق تر میشه و غرور مانع این دیدن میشه.

کاش یه نفر همین حرف ها رو وقتی می خواستم از خونه ی پدرم برم بیرون بهم میگفت. کاش یکی همین حرف ها رو به پدر و مادرم می گفت. اشک هام روی گونه ام ریختن، از روی نیمکت بلند شدم و رو به خانم کبودوند گفتم:

- شما مختارین با این ازدواج موافقت کنید یا نه، شاید الناز کوتاه اومد و به حرف شما گوش کرد (با نفس عمیقی ادامه دادم) که بعید می دونم یه شناخت و یه علاقه ی ده ساله رو بشه با زور از بین برد … ممنون که به حرفام گوش دادین، شبتون بخیر.


romangram.com | @romangram_com