#پل_های_شکسته_پارت_117
- الناز همیشه سرش توی درس بود، دختر خیلی سنگینی که براش بهترین و روشن ترین آینده رو تصور می کردیم! اما چند ماهیه که متوجه شدم با آقای رسولی …. لااله الی الله! به زبون آدم نمی چرخه! نه به الناز من می خوره! نه به حاج رسولی.
با ناراحتی سر تکون دادم و گفتم:
- من هم وقتی متوجه شدم خیلی شوکه شدم.
با شک نگاهم کرد و گفت:
- چند وقته خبر دارین؟
کمی به ذهنم فشار آوردم و گفتم:
- آخر خرداد بود که برای اولین بار الناز جونو دیدم.
ابروهاش توی هم رفت:
- کجا دیدیش؟
اگر می گفتم خونه ی دایی خیلی بد بود، نه؟! با ناراحتی گفتم:
- یک هفته از فوت همسرم گذشته بود که برای تسلیت گفتن اومد دیدنم.
نگاهش رنگ ترحم گرفت:
- تسلیت میگم.
ازش تشکر کردم و ادامه دادم:
- الناز بیست و پنج سالشه و بد و خوب رو از هم تشخیص میده.
مادرش ابرو درهم کشید و گفت:
- هر چقدر هم عاقل و تحصیل کرده باشه تجربه نداره! نمی فهمه بعد از ازدواج چقدر با الان که مجرده فرق می کنه. من نخواستم علنا باهاش مخالفت کنم ولی اصلا نتونستم با این مساله کنار بیام.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نگرانیتون رو درک می کنم. همیشه مادرها و پدرها حرف حق رو می زنن.
با ابروهای بالا رفته گفت:
- منظور من این نبود! خیلی از پدر و مادرها هم هستن که حرف به جایی نمیزنن! اما شما هم جای دختر من! واقعا بین این دو نفر وجه اشتراکی می بینی؟
با لبخندی گفتم:
- آره، هم دیگه رو خیلی خوب می شناسن و از همه مهمتر دوست دارن.
نفسش رو کلافه فوت کرد و گفت:
- من نمی دونم چه طوری میشه که ده ساله همو می شناسن و با هم حرف میزنن اما هیچکس نفهمیده!! البته من خیلی وقته که شک هایی کرده بودم اما یک درصد هم فکر نمی کردم طرفش یکی مثل حاجی رسولی باشه! تا اینکه چند ماه پیش خودش بهم گفت و دو هفته قبل هم مجبور شد به پدرش این موضوع رو بگه.
با لحن محکمی گفتم:
romangram.com | @romangram_com