#پل_های_شکسته_پارت_116


- حاج قاسم لگد زدی به اعتمادم! به اعتبار خودت پیش من. الان هم از اینجا برو، نمی بینی زنم تو رو می بینه چه حالی میشه؟!

سر دایی که به زیر افتاد حس کردم غرورم شکست، بی توجه به آقای کبودوند وارد اتاق شدم، چون مطمئنا اگر اجازه می گرفتم نمی گذاشت. خانمی چادری روی صندلی کنار تخت نشسته بود و آروم آروم گریه می کرد و دختری روی تخت خوابیده بود که کوچکترین شباهتی به النازی که توی خونه ی دایی دیدم نداشت. رنگش بی نهایت زرد بود و چشم هاش بی حال و لبهاش خشک و پوست پوست شده. با بی حالی نگاهم کرد و هیچ عکس العملی جز همون نگاه غمگین نشون نداد، کنار تختش ایستادم و نگاهم به جفت دست های باندپیچی شدش افتاد، حتی از تصورش هم دلم ریش میشد! هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم که چطوری آدم راضی میشه که تیغ رو روی مچ دستش بکشه! با ناراحتی زمزمه کردم:

- آخه این چه کاری بود دختر خوب! واسه چی به خودت صدمه زدی؟

مادرش سرشو بالا آورد و به من نگاه کرد و باز گریه اش شدت گرفت و در همون حال گفت:

- تو دوستشی؟

اخمی از سر شرمندگی! کردم و گفتم:

- من خواه*ر*زاده ی حاج رسولی ام.

قیافه اش درهم رفت و خواست حرفی بزنه که الناز به زبون اومد:

- مژده بهشون بگو اگر ده بار دیگه هم باشه رگمو میزنم.

من و مادرش همزمان بهش اخم کردیم و من گفتم:

- دیگه این حرفو نزن! خدا قهرش میاد. این کار تو چه کمکی بهت میکنه جز اینکه به خودت آسیب بزنی و همه رو ناراحت کنی؟

با صدای بلند زد زیر گریه و من باز به این فکر کردم که واقعا چطور میتونه به دایی من علاقه داشته باشه! دستم رو روی بازوی مادرش گذاشتم و گفتم:

- میشه حرف بزنیم؟

انگار که از تشر من به الناز راضی بود که کمی نرم تر شده بود! البته همین مسئله که می دونستم تا حدی از رابطه ی الناز و دایی خبر داره باعث شد کمی خیالم راحت تر بشه. اما باز هم اخمش رو حفظ کرد و گفت:

- بریم.

از روی صندلی بلند شد و به سمت در اتاق رفتیم، آقای کبودوند همچنان داشت دایی رو سرزنش می کرد، با بازشدن در به سمت من چرخید و با عصبانیت به من گفت:

- من اجازه دادم شما برین توی اتاق؟

با لحن مظلومانه ای گفتم:

- ببخشید، نگران الناز بودم.

مادر الناز رو به پدرش گفت:

- چند دقیقه کنار الناز بشین تا بیام.

و اون هم بدون پرسش وارد اتاق شد، در حالی که از کنار دایی می گذشتیم، لبخند امیدوار کننده ای بهش زدم و اون هم لبخند غمگین و گذرایی تحویلم داد.

وقتی به همراه مادر الناز از سالن خارج شدیم به سمت بلوار گل کاری شده ی وسط محوطه قدم برداشتیم و بعد از دقیقه ای روی نیمکت خالی نشستیم. شهر کوچیک این مزیت ها رو هم داره که به خاطر خلوتی بیمارستان زیاد به همراهان بیمار گیر نمیدن! نفس عمیقی گرفتم و بی مقدمه شروع به صحبت کردم:

- راستش خانم کبودوند … هیچ وقت فکر نمی کردم اولین دیدارمون چنین جایی و در چنین موقعیتی باشه، امیدوارم زودتر الناز جون حالش خوب بشه و دیگه امشب رو تجربه نکنید.

آهی کشید و گفت:


romangram.com | @romangram_com