#پل_های_شکسته_پارت_115

و گوشی رو قطع کرد، هنگ کرده بودم! الناز رگشو زده بود؟ وای خدای من، برای یه لحظه یادم رفت که فرامرز مثل درخت انار وسط خونه ام ایستاده! به سمت اتاقم دویدم و شالم رو با مقنعه عوض کردم و فرامرز هم از پشت در یک نفس می پرسید که «چی شده؟» و «کی بود؟». شلوارم رو هم عوض کردم و بعد از برداشتن کیف و سوییچ ماشینم از اتاق خارج شدم و رو به فرامرز گفتم:

- حواست به امین باشه تا برگردم.

به سمت در رفتم و فرامرز هم پشت سرم اومد و جلوی آسانسور بازوم رو چسبید و با حرص گفت:

- دارم با تو حرف می زنما! میگم کی بود؟!

آخ که دلم می خواست اون لحظه با زانو بزنم از مردونگی ساقطش کنم! به سمتش برگشتم و گفتم:

- مشکلی برای داییم پیش اومده، باید برم پیشش.

و دو تایی وارد آسانسور شدیم و قبل از اینکه من طبقه ی پنج رو بزنم خودش دکمه ی پارکینگ رو فشرد و مثلا نگرانی به خرج داد:

- باهات میام.

نفسم رو فوت کردم و گفتم:

- من ازت کمک نخواستم، فقط گفتم مواظب امین باش.

با اخم گفت:

- امین توی خونه جاش امنه، همراهت میام.

آسانسور توقف کرد و من با حرص گفتم:

- دلیل نیار، بگو حرفت برام پشیزی ارزش نداره!

با قدم های بلند به سمت پرایدم رفتم که بدجور بین ماشین بقیه ی سکنه وصله ناجور بود! وقتی دیدم همچنان به اومدن مصره، با خشم به سمتش برگشتم و گفتم:

- میگم نمی خواد بیای! مشکل داییمه و شاید نخواد کسی بدونه! به جای اینکه همراه من بیای برو پیش امین و از دلش در بیار که شبشو خراب کردی!

کلافه دست به سینه ایستاد و گفت:

- الان اوضاع به هم ریخته وگرنه در مورد این موضوع که کی امشب رو خراب کرده صحبت می کردیم.

دندونامو به هم فشردم و در حالی که سوار ماشین می شدم گفتم:

- صحبت کردن نداره که! من به هم ریختم.

و سوار شدم و درو بستم، کنار شیشه خم شد و به شیشه ضربه زد، ماشینو روشن کردم و شیشه رو پایین دادم و منتظر نگاهش کردم، نفس عمیقی گرفت و گفت:

- اگر به کمک احتیاج داشتی … می تونی روم حساب کنی، تا وقتی برگردی بیدارم.

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- ممنون، باشه.

و ریموت در پارکینگ رو به دست گرفتم و بعد از باز شدن در از ساختمون خارج شدم، همه ی نفرت از فرامرز و استرس از دست دادن امین رو توی ذهنم به عقب زدم، الان فقط باید به دایی فکر کنم، باید امشب آرومش کنم، همین امشب که بعد از هشت سال با بغض صدام زده و ازم کمک خواسته.

وقتی به بیمارستان رسیدم با دایی تماس گرفتم اما جواب نداد، به سمت اورژانس رفتم و اسم الناز رو به ایستگاه پرستاری گفتم، پلیسی که انتهای سالن بود رو اشاره کرد و من تازه متوجه شدم که دایی قاسم هم چند قدمی پلیس و پیرمردی که حدس می زدم پدر الناز باشه پشت به ما ایستاده بود، تشکری کردم و به سمتشون رفتم و چند قدم مونده دایی رو صدا زدم، وقتی سرش به سمتم چرخید قرمزی چشم هاش قلبمو آتش زد. بغض گلومو کیپ کرد و بی صدا شونه به شونه ی دایی ایستادم، ستوان دومی که اونجا ایستاده بود نسبت من رو پرسید و دایی توضیح داد و باز به مکالمه اش با پدر الناز ادامه داد و سربازی که روی نیمکت نشسته بود یادداشت بر می داشت. بعد از چند دقیقه ای اونها رفتن، پدر الناز رو به دایی گفت:

romangram.com | @romangram_com