#پل_های_شکسته_پارت_114
- هی این حرفو تکرار نکن! مگه وقتی ازدواج می کردیم حرف رفتن بود! نمی خواستم بیام، نمی خواستم از ایران برم.
- اما من می خواستم که برم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با کلافگی گفتم:
- داری قیاس مع الفارق می کنی! خواستن من و تو با هم فرق می کنه. در مورد رفتن تو من و امین وسط بودیم، می تونستی نری! اگر برای درمان پدرت بود می تونستی رفت و آمد کنی.
بی اراده بغض توی صدام خودشو نشون داد:
- من توی شرایطی بودم که بیشتر از هر وقتی به تو نیاز داشتم، تا مدت ها فکر می کردم بر می گردی. لعنت به تو فرامرز.
پوزخندی زد و گفت:
- بعد خواستی جای خالی منو با یکی دیگه پر کنی.
با گریه جیغ زدم:
- چه می فهمی زن بدون سایه سر یعنی چی؟ زنی که اسم مردی روش نباشه چی می کشه؟! از بقال و راننده و کارمند و هر ننه قمری این اجازه رو به خودشون می دادن که به من فکر کنن! حتی برای یه شب!
صداش ستون های خونه رو لرزوند:
- بســـه!
نعره اش به هق هق من ختم شد و پاهای لرزونم مجبورم کردن به نشستن. خدایا چیو باور کنم؟! به دست های مشت شده از غیرت الانش یا شوقی که موقع رفتن به اتریش داشت؟!
خواست حرفی بزنه و دهنش رو باز کرد اما دوباره بست و قدمی به عقب گذاشت و در همون حال گفت:
- یک هفته وقت داری فکر کنی.
با نفرت بهش زل زدم. پشت به من چرخید و خواست بره که صدای زنگ تلفن خونه مانع رفتنش شد و قدمی مونده به در خونه ایستاد، بی تفاوت بهش، به سمت تلفن رفتم و با دیدن شماره ی دایی به خاطر آوردم که من اصلا امشب موبایلم همراهم نبود! سریع جواب دادم:
- بله؟
با صدای لرزون و عصبی گفت:
- تو کجایی مژده چرا موبایلت رو جواب نمی دی؟! می دونی چند بار زنگ زدم؟
درست می شنیدم!!! دایی قاسم بغض داشت؟ قلبم برای ثانیه ای نزد و زبونم شل شد:
- چ .. چی ش .. شده دایی؟
متوجه فرامرز شدم که با نگاه نگران قدمی سمتم برداشت و دایی در حالی که بغضش هر لحظه شدیدتر میشد گفت:
- الناز … رگشو زده. بیا بیمارستان ….
romangram.com | @romangram_com