#پل_های_شکسته_پارت_113

- نه تا وقتی به یه نتیجه ی خوب نرسیدیم!

دستامو توی هوا تکون دادم:

- نتیجه ی خوب از نظر تو چیه؟

نفس نفس زد و گفت:

- این که با من ازدواج کنی و امین هر دومون رو کنار هم داشته باشه!

دستم رو توی موهای جلوی سرم بردم و گفتم:

- من و تو هیچ وقت به چنین نتیجه ای نمی رسیم. می خوام بدونم الان چه تفاوتی هست با زمانی که گذاشتی و رفتی؟

ابرو در هم کشید و من ادامه دادم:

- هنوز خانواده ات منو نمی خوان! هنوز خانواده من ما رو نمی خوان! تو هنوز هم دمدمی مزاجی و من به قول تو مغرور!

ازش فاصله گرفتم و در حالی که بی هدف به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:

- حالا هم برو بیرون و امینو بفرست بالا.

دنبالم اومد و با صدایی که فقط کمی از تونش کاسته شده بود گفت:

- خیلی چیزها فرق کرده، من و تو دیگه دو تا جوون خام و بی تجربه نیستیم! من دستم توی جیب خودمه و دیگه اجازه بگیر و محتاج مامانم نیستم! از همه مهم تر الان پای امین وسطه که فکر می کنم اونقدر مساله مهمی هست که به خاطرش از خودمون بگذریم.

ناخودآگاه پوزخنده صدا داری زدم و گفتم:

- قشنگ شعار می دی فرامرز! از این نظر هم تغییر کردی.

با اخم روبروم ایستاد و گفت:

- نمی خوام امینو ازت جدا کنم.

پرخاش کردم:

- داری تهدیدم می کنی؟!

سرش رو بالا گرفت و گفت:

- هر جور دوست داری فکر کن! در هر حال من این رو در خودم می بینم که خوشبختتون کنم!

لبهام لرزید و گفتم:

- اون دفعه هم همینو گفتی!

کلافه صداش باز بالا رفت:

- اون دفعه فرق می کرد. همون دفعه هم تو نخواستی!

قدمی به سمتش برداشتم و سینه به سینه اش ایستادم:

romangram.com | @romangram_com