#پل_های_شکسته_پارت_112


فرامرز نفسش رو با حرص فوت کرد و رو به من گفت:

- خواهش می کنم فکر کن! نه به خاطر من، نه به خاطر خودت! به خاطر امین بهش فکر کن. من دیگه اون فرامرز نیستم! حداقل مطمئنم توی مدتی که برگشتم حس هایی رو تجربه کردم که نمی تونم ازشون بگذرم! من نمی خوام به گذشته ای برگردم که خودم باعثش شدم! بهم فرصت بده قول می دم …

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

- آدم عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه و من اونقدر احمق بودم که دوبار ازت نیش خوردم! ولی دیگه تکرار نمی شه چون اینبار تنها حامیم که دایی قاسمه رو از دست می دم!

به سمت ورودی آشپزخونه رفتم و رو به امین گفتم:

- بریم مامان.

و خودم به سمت مبل رفتم که مانتوم رو بردارم اما یادم اومد که فرامرز اون رو روی جالباسی پشت در آویزون کرد، به اون سمت رفتم و فرامرز پشت سرم می اومد و حرف می زد:

- مگه قرار نشد با هم حرف بزنیم؟

در حالی که دکمه های مانتوم رو می بستم گفتم:

- قرار بود سر و صدا نکنم و حالا هم دارم خودمو کنترل می کنم.

امین نزدیکم اومد و فرامرز رو بهش گفت:

- همینجا بمون.

از خونه زدم بیرون و امین با سرتقی گفت:

- می خوام پیش مامان باشم.

فرامرز صداشو بالا برد براش:

- گفتم همینجا بمون!

صدای منم بالا رفت:

- سر بچه ی من داد نزن!

در حالی که حالا عملا داد می زد گفت:

- من کی داد زدم؟!

امین عقب گرد کرد و من با حرص چشمامو بستم، به وقتش باید امین رو روشن کنم، با قدم های بلند به سمت آسانسور رفتم و فرامرز هم به زور خودش رو داخل انداخت، «برو بیرون» ی که گفتم بی ثمر موند و خودش دکمه ی طبقه هفتم رو فشرد، با توقف آسانسور زود تر زدم بیرون و فرامرز هم با وراجی دنبالم می اومد. کلید رو از جیب مانتوم در آوردم و در برابر حرفاش فقط گفتم:

- تو ظالم ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم!

در رو باز کردم و سریع رفتم تو که در رو ببندم اما خودشو انداخت داخل، جیغ زدم:

- دست از سرم بردار!

داد زد:


romangram.com | @romangram_com