#پل_های_شکسته_پارت_111

- معذرت می خوام که الان بهت می گم اما … این مدت مادرم با امین تلفنی صحبت می کرد!

کاش امین یه کم دهن لق بود! حداقل برای من که مادرشم!

- من می خوام پسرم توی بهترین مدرسه ها درس بخونه.

قلبم به خاطر حدس هایی که توی ذهنم رژه می رفتن، تند می تپید!

- می خوام برم تهران.

دست هام که زیر سینه ام به هم چفت شده بودن شل شد اما به سختی ظاهرم رو حفظ کردم و منتظر موندم خودش بگه، ساده لوحانه امیدوار بودم حدسیاتم غلط باشن!

- می خوام امین رو با خودم ببرم. اون با این هوش و ذکاوتش جای پیشرفت داره، توی این شهر کوچیک …

با صدای دورگه گفتم:

- می خوای اونو از من بگیری؟

دستش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد و گفت:

- هنوز حرفام تموم نشده.

و من باز آرزو کردم که ته حرفاش چیزی باشه که به جدا شدن من و امین ختم نشه.

- می دونم حرف و قولم پیشت اعتباری نداره اما …

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دور تا دور آشپزخونه گردوند و یک بار دیگه به امین که انگار حالا از ترافیک خیالیش خارج شده بود نگاه کرد و در حالی که به جایی نزدیک سرشونه ام نگاه می کرد گفت:

- یک بار دیگه بهم فرصت میدی؟ قول میدم این بار پیشت شرمنده نشم …

چشمهامو بستم و گفتم:

- خودت می دونی داری چی می گی؟

- من دارم …

چشمامو باز کردم و توی صورتش براق شدم:

- مزخرف!

چشماش درشت شد و من با صدایی که از خشم می لرزید گفتم:

- داری مزخرف می گی!

دندون هاشو به هم فشرد و متوجه حضور امین نزدیک آشپزخونه شدم که توی ماشینش نشسته بود و به ما زل زده بود. فرامرز رد نگاهمو دنبال کرد و رو به امین گفت:

- می شه چند دقیقه ای من و مامانتو تنها بذاری؟

امین با ابروهای در هم گره شده گفت:

- نه.

romangram.com | @romangram_com