#پل_های_شکسته_پارت_110
با ناراحتی به هم خیره شدیم و با مکث گفتم:
- دستور پختش رو یادم نمی اومد.
نمی خواستم ناراحتیم شب پسرم رو خراب کنه وگرنه می گفتم:
- دست و دلم به پختنش نمی رفت!
شاید اصلا یادش نمی اومد که من اون شب کیک پای سیب درست کرده بودم! سرش رو با ناراحتی تکون داد، خیلی زود تغییر حالت داد و گفت:
- بیاین ذرت مکزیکی هامونو بخوریم که داغ داغش خوشمزه اس.
و با یه نگاه عمیق و هیز به لبهام ابرویی بالا انداخت و به سمت میز وسط سالن رفت. برای یه لحظه گوش هام داغ شد و باز به خودم یادآوری کردم:
- امشب قراره واسه امینم خاطره بشه.
مانتوم رو درآوردم و روی دسته ی مبل انداختم و روبروشون نشستم و لیوانم رو برداشتم و سه تایی در حالی که امین یک نفس حرف میزد ذرتمون رو خوردیم، معلوم بود حسابی بهش خوش گذشته و خون فرامرز رو هم توی شیشه کرده. وقتی از افتادن فرامرز توی صف بلیط فروشی گفت نتونستم خنده ام رو نگه دارم و با صدای بلند خندیدم و وقتی متوجه لبخند غمگین فرامرز و نگاه عمیقش شدم لبخندم ماسید و … امشب یه چیزیش بود و من اون لحظه یادم نبود این مرد تا چه اندازه توانایی داره همه ی خوشی هامو تو یه لحظه زایل کنه.
برای امین ماشین شارژی خریده بود، یه جیپ قرمز و بزرگ! و من چقدر حرص خوردم که این بچه داره میره کلاس سوم و ماشین شارژی رو می خواد چیکار؟! ولی امین چشماش چنان برقی میزد که زبون به دهن گرفتم و اعتراضی نکردم و بعدش سه تایی با بیلیاردی که من خریده بودم بازی کردیم و فرامرز هنوز اون خوی دلقک دوران دانشگاهمون رو داشت!
وقتی غذا رسید دست از بازی کشیدیم و میز شام رو با کمک هم چیدیم و دور هم کباب کوبیده خوردیم، هر چند به خاطر ذرت تقریبا سیر بودم و چیز زیادی نتونستم بخورم. بعد از شام هم امین سوار جیپش شد و با ماشینش به همه ی اتاق ها سرک کشید، بی توجه به تعارف های فرامرز ظرف ها رو تمیز کردم و داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم.
پشت میز نشسته بود و نگاهم می کرد، وقتی کارم تموم شد صندلی روبروش رو اشاره کرد و گفت:
- میشه با هم حرف بزنیم؟
از همون جا که ایستاده بودم نگاهی به امین کردم که تو خیالات خودش پشت ترافیک گیر کرده بود و داشت به راننده ی جلوییش تذکر می داد که حرکت کنه! لبخندی روی لب نشوندم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم و بعد روی صندلی قرار گرفتم. دست به سینه شد و گفت:
- می خوام باهات در مورد موضوعی حرف بزنم اما قبلش یه خواهش دارم.
منتظر نگاهش کردم و اون گفت:
- خواهش می کنم که حتی اگر عصبانی شدی بزاری تا آخر حرف هامو بزنم و سر و صدا نکنی.
من هم دست به سینه شدم و به این فکر کردم که رسما بهم گفت «کولی»!
یه ابرومو بالا فرستادم و گفتم:
- اگر فکر می کنی تا این حد ممکنه عصبانی بشم چرا بی خیال گفتنش نمیشی؟
ساعد دست هاشو روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد و گفت:
- باید بگم!
اخمی ناشی از نگرانی بین ابروهام نشست و منتظر موندم حرفاشو بزنه. نفس عمیقی گرفت و گفت:
- بهت گفته بودم مامانم می خواد امین رو ببینه.
دندون هامو به هم فشردم و اون ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com