#پل_های_شکسته_پارت_109
بی خیال لیست شدم چون فرامرز خان گند زدن به برنامه ریزی هام. با یادآوری خاطره ی مزخرف اون شب هم بی خیال پختن کیک شدم.
پشت پنجره ی دایره ای شکل آشپزخونه ایستادم و به منظره ی بیرون زل زدم. یاد چند هفته پیش افتادم که داد و فریادهام به ب*و*سه ی یهوییش ختم شد و یه بار دیگه به خودم تذکر دادم:
- باید فاصله ی مجازت رو با این مرد حفظ کنی.
پوزخندی زدم و از ذهنم گذشت، این دومین ب*و*سه ی نامشروع بین من و اون بود. و چقدر تفاوت بود بین حسی که من سر این دو ب*و*سه داشتم، اولین ب*و*سه پر از عشق بود و بدون هیچ عذاب وجدان و دومی…دومی فقط برام بُهتی به جا گذاشته که با گذشت سه چهار هفته هنوز ازش خارج نشدم و نمی تونم درک کنم چرا فرامرز اون کارو کرد و چرا به قول خودش اختیارش رو از دست داد!
حالم طوری بود که هیچ تلاشی برای آزاد کردن ذهن امین انجام ندادم و این خود فرامرز بود که امین رو روبراه کرد. هر چند که تنها نتیجه ی مثبت این اتفاق این بود که امین به هیچ عنوان من و با پدرش تنها نمی گذاشت و البته نکته منفیش هم پررو شدن امین و نیش و کنایه های زیر پوستیش بود که چون واضح به زبون نمی آورد نمی تونستم تذکر بدم چون پرروتر می شد.
ناهار رو با امین خوردیم و وقتی امین به اتاقش رفت تا کمی استراحت کنه تمام فکرم درگیر این شد که حالا چه کادویی بخرم؟
خواستم به دایی زنگ بزنم و در مورد امشب بگم اما این کارو نکردم، چون مطمئنا دایی مخالفت می کرد و من نمی خواستم حالا که امین ذوق اومدن من رو داره بزنم تو ذوقش. ساعت پنج امین رو حاضر و آماده با فرامرز راهی کردم و خودم آماده شدم و از خونه زدم بیرون.
دلم نمی خواست براش اسباب بازی بگیرم چون از هفته ی آینده باید می رفت مدرسه اما چه می شد کرد که هیچ چیز به اندازه اسباب بازی بچه ها رو خوشحال نمی کنه! حتی امینی که شاید یه مقدار متفاوته.
زیاد معطل خرید نشدم و یه میز بیلیارد کوچیک به قیمت صد و هشتاد خریدم و باز حرص خوردم که اگر امشب فرامرز نبود یه هدیه ی کوچیکتر می گرفتم و خودم به این حسادت بچگانه ام خندیدم. بعدش هم به قنادی رفتم و یک کیلو پای سیب خریدم، تازه و نرم بود و مهم این بود که امشب قیافه ی فرامرز دیدن داشت!
ساعت کمی از شش گذشته بود که به خونه برگشتم و سریع رفتم حموم و بعد با کلی وسواس ابروهامو تمیز کردم و آرایشی کردم که در عین ملایم بودن غلیظ بود اما غلظتش خودش رو نشون نمی داد. شلوار غواصی مشکیم رو با بلوز آستین بلند ساده ی سبز تیره و بافت دوبنده ی کارشده ی یشمی رنگی که بلندیش تا یه وجب بالای زانوم می رسید پوشیدم و در آخر به مشکل همیشگیم برخوردم، انتخاب شال یا روسری، صدای زنگ تلفنم بلند شد و فرامرز بود که پیام داد:
- ما داریم بر می گردیم، پنج مین دیگه می رسیم.
موهامو کامل جمع کردم پشت سرم و یکی از شال های کم عرض مشکی طلاییم رو سرم کردم و بعد به این فکر کردم که چرا شالم با لباسم ست نیست! اصلا به جهنم. مهم اینه که به صورتم می اومد. ولی در آخرم صندل مشکی رنگم که بند لاانگشتیش طلایی بود رو انتخاب کردم و مانتوی نخی مشکیم رو هم پوشیدم.
کادوم رو به همراه دیس کیک هایی که روشون سلفون کشیده بودم ب*غ*ل کرده روی مبل نشستم تا فرامرز زنگ بزنه و به یک دقیقه نرسیده زنگ زد و من هم از خونه خارج شدم، به سمت آسانسور رفتم و بعد از وارد شدن دکمه ی طبقه ی پنجم رو فشردم. وقتی رسیدم فرامرز لای در نیمه باز واحدش ایستاده بود و با دیدن من در حالی که نگاهش میخ صورتم بود به سمتم اومد و جعبه ی کادوپیچ شده رو گرفت و اصلا متوجه دیس کیک ها نشد و در حالی که نگاهش سانت به سانت صورتم رو می کاوید گفت:
- بفرما داخل.
و لحنش طوری بود که انگار می گفت:
- بفرما ب*غ*لم!
خنده ام گرفت اما خودم رو کنترل کردم و زودتر از اون وارد خونه شدم. نقشه ی خونه اش مثل خونه ی من بود، به سمت آشپزخونه رفتم و دیس کیک رو روی اُپن گذاشتم، امین که در حال آب خوردن توی آَشپزخونه بود، با دیدن من با نیش تا بناگوش باز شده گفت:
- این خانوم خوشگله مامان منه؟
بی اراده لبخند پهنی روی لب نشوندم و گفتم:
- پدرسوخته.
صدای فرامرز از کنار گوشم اومد:
- پدرش که بدجور سوخته!
زبونم رو به دندون گرفتم و امین با صدای بلند خندید و سریع حرف رو عوض کردم:
- خوش گذشت عزیزم؟
تا امین خواست جواب بده فرامرز به سمت دیس خم شد و گفت:
- خودت درست نکردی، مگه نه؟ شکل بیرونیه!
romangram.com | @romangram_com