#پل_های_شکسته_پارت_107

- اینو هم بابات خریده؟

امین با لبخندی که کاملا معلوم بود سینا کلافه اش کرده جواب داد:

- مامانم گرفته.

سینا رو به من با ابروهای بالا رفته گفت:

- زندایی با ارث دایی حال می کنینا!

دهنم باز موند و سحر با چشم غره اسم سینا رو صدا زد. سینا هم شونه بالا انداخت و گفت:

- خودتون گفتین برای زندایی فقط پول دایی مونده.

هرکار کردم نتونستم چهره ی عصبیم رو کنترل کنم. سحر خواست رفع و رجوع کنه که دستامو بالا بردم تا ساکت بمونه، بچه ها از ما جدا شدن و به سمت در رفتن تا سیما و سینا کفش هاشونو بپوشن و بعد رو به سحر با صدای آرومی گفتم:

- الحمدلله تا این لحظه هنوز به ارث برادرت دست نزدم.

نفس عمیقی گرفتم و گفتم:

- شماره حساب مامانتو بده براش واریز کنم تا موضوع بحث خونوادگیتون تموم بشه و اینقدر بچه ات نیش و کنایه نزنه.

بدنم از خشم می لرزید و صورتم داغ شده بود. سحر با ناراحتی گفت:

- حرص نخور مژده جان صورتت کبود شده، خدایی نکرده قلبت می گیره! بالاخره تو هم چند سال زن سهراب بودی و حق داری! چهار تا زن میان تو خونه حرف مفت می زنن من نمی تونم بندازمشون بیرون که! فقط رفع و روجوع می کنم اما سینا بچه اس! فقط اون قسمتی رو می گیره که اصل ماجرا نیست. به خدا اون پول به تو حلال حلاله. به خوشی کار بزنین ایشاله.

با اخم های درهم نگاهش می کردم و سعی می کردم به خودم مسلط بشم و از ذهنم گذشت، امین عاشق ذرت مکزیکی های دور میدون اصلیه که بوی پیتزامیده. سحر به سمتم اومد و با اکراه روب*و*سی کردم و یک بار دیگه به خاطر هدیه اش برای امین تشکر کردم و اونها رفتن. کلافه روی مبل نشستم و خواستم بازم به گزینه ها فکر کنم که امین از بالای سرم روم خم شد و با لبخند دندون نمایی گفت:

- بابا گفته امشب باهاش برم بیرون. می خواد به مناسبت قبولیم خوش بگذرونیم.

چند ثانیه نگاهش کردم که با لبخند خبیثی گفت:

- البته گفت که اگه می تونی مامانتو راضی کن ولی من بهش گفتم مامانم عمرا اگه بیاد.

و ریز ریز خندید و رفت توی اتاقش، کارم به جایی رسیده که یه وجب قد و بالا برام دست می گیره. هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود که صدای تک زنگ پیام گوشیم بلند شد. به سمت اپن رفتم و موبایلم رو برداشتم از جانب فرامرز بود:

- سلام. ساعت شش میام دنبال امین، خوشحال می شم اگر همراهیمون کنی تا یه شب به یاد موندنی برای پسرمون بسازیم.

در جوابش نوشتم:

- سلام، من هم براش برنامه هایی دارم. بهتون خوش بگذره.

و پیام رو فرستادم. به دقیقه نرسیده زنگ زد. جواب دادم:

- بله؟

- سلام مجدد.

خنده ام گرفت و منتظر موندم حرفش رو بزنه و با مکث گفت:

- می خوای برنامه هامون رو روی هم بچینیم؟ مثلا بریم شهر بازی و بعد بیرون شام بخوریم.

romangram.com | @romangram_com