#پل_های_شکسته_پارت_106


نفسم قطع شد و چشمهام تا آخرین جای ممکن گرد شد، یه داغی وحشتناک از کف سرم شروع شد و توی تمام تنم پخش شد و در آخر به لبهام رسید. با تمام قدرت پسش زدم و دستم رو روی دهنم گرفتم و با بهت به فرامرز نگاه کردم. ذهنم قدرت پردازشش رو انگار از دست داده بود، ذهنم کشیده شد به سمت اولین ب*و*سه اش و جمله ای که بعدش گفته بود …

… – می دونی مژده؟ دست کشیدن از تو کار من نیست. آرامشی رو از تو می گیرم که هیچ لحظه از عمرم تجربه نکرده بودم. یه طعم خاصی …

با صدای امین از اون بهت خارج شدم. چند قدمی ما ایستاده بود و با چشم هایی که هر لحظه آماده ی گریه بودن به فرامرز زل زده بود. فرامرز نفسش رو فوت کرد و رو به من گفت:

- معذرت می خوام … یه لحظه اختیارمو از دست دادم.

و با قدم بلندی خودشو به در رسوند، منو کنار زد و از خونه خارج شد. با ناراحتی به امین زل زدم. حالا چه جوری این تصویر رو از ذهنش پاک کنم؟! لعنت به تو فرامرز! با ذهنی که از چند ثانیه ی قبل همه ی خاطرات با تو بودن رو داره مرور می کنه چیکار کنم؟!

***

فصل بیست و پنجم:

زیر خورشت رو کم کردم و خودکارم رو از لای موهام بیرون کشیدم و توی دفترچه ای که توی جیب پیشبندم گذاشته بودم نوشتم:

- اسنک.

فعلا همه گزینه های مورد نظر رو می نوشتم تا به یه نتیجه ی مطلوب برسم. دلم می خواست حالا که نمی تونم برای قبولی امین جشن بگیرم حداقل کارهایی که دوست داره انجام بدیم و چیزهایی که دوست داره بخوریم. البته که هدیه اش هم به مناسبت قبول شدن توی امتحاناتش محفوظ بود و من هنوز به اون قسمت فکر نکرده بودم. زیاد هم وقت نداشتم و همینجوریش هم کلی دیر شده بود و از وقتی قبول شده بود انگار منتظر بود من یه کار خاصی انجام بدم و حالا مغزم، فعلا فقط رو قسمت خوردنی ها مانور می داد. تقریبا چیزی از حقوق این ماهم نمونده بود و یک هفته دیگه هم به پایان شهریور ماه باقی مونده بود. شاید مجبور می شدم به ارث سهراب دست بزنم که کم مبلغی هم نبود … خدارو شکر که این تابستون نفرین شده هم داره تموم میشه!

نفسم رو فوت کردم و به لیستم سرزمین عجایب رو اضافه کردم و خیلی هم سریع روش خط کشیدم، کی حوصله داره بره سرزمین عجایب! و زیرش اضافه کردم : سینما چهار بعدی.

این بهتر بود. امین هم دوست داشت. صدای زنگ باعث شد خودکار و دفترچه رو توی جیب پیش بند بندازم و به سمت آیفون برم. با دیدن تصویر سحر توی مانیتور دکمه ی دربازکن رو زدم و پیشبند رو در آوردم و دستی به موها و لباسم کشیدم و در واحد رو باز کردم و با صدای بلند امین رو که توی اتاقش با لپ تاپ هدیه ی باباش روی تختی که اونهم هدیه ی باباش بود دراز کشیده بود، صدا زدم. خدا رو شکر تو این مدت فرامرز دیگه خواسته اش رو تکرار نکرده بود و به این نتیجه رسیده بودم که منطقش تغییرات قابل توجهی کرده. با ورود سحر و سینا و سیما و با دیدن جعبه ی بزرگ کادوپیچ شده ای که توی ب*غ*ل سیما بود لبخندی زدم و بهشون خوش آمد گفتم. به مناسبت قبولی امین اومده بودن. تازمانی که سهراب بود سحر بیشتر حکم خواهرم رو داشت. هیچ وقت به چشم خواهرشوهر بهش نگاه نکرده بودم، الان هم اگر کمی دل چرکین بودم دست خودم نبود! حس می کردم رفتار سحر سر قضیه ی ارث هم به خاطر شرایطش بود، بالاخره بدگویی اطرافیان همیشه هست، خودم هم گاهی از گوشه و کنار می شنیدم که می گفتن سهراب فرار کرده بوده و چه می دونم! حتما زنش بهش نمی رسیده که از خونه زده بیرون. به قول معروف در دروازه رو می شه بست اما دهن مردمو نه!

سحر با صدای بلند گفت:

- سینا جان، مامان آرومتر.

سینا در حالی که توپ بزرگ امین رو ب*غ*ل کرده بود بیرون دوید و رو به سحر گفت:

- مامان بیا لپ تاپ امینو ببین! باباش براش خریده. منم می خوام.

ناخودآگاه قیافه ی سحر آویزون شد و من برای عوض کردن جو لیوان های خالی رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم تا چای بریزم. وقتی برگشتم سحر با نگاهش درحال وارسی گوشه و کنار خونه بود، به محض رسیدنم با لبخندی گفت:

- بالاخره راضی شدی امین و پدرش همو ببینن؟

چایی ها رو روی میز گذاشتم و گفتم:

- چاره ی دیگه ای نداشتم، این جوری به نفع خودمه.

سرش رو تکون داد و گفت:

- باز هم جای شکرش باقیه که امین هنوز بچه اس و پدرش سرش به سنگ خورده.

من هم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و رو به سیما شروع به صحبت در مورد وضعیت مدرسه اش کردم. چند دقیقه بعد سحر سینا رو صدا زد و عزم رفتن کردن. وقتی سینا از اتاق بیرون اومد با هیجان گفت:

- مامان امین یه مبل بادکنکی داره شکل توپ بیسبال.

سیما با کنجکاوی به اتاق امین رفت تا مبلو ببینه. سینا رو به امین گفت:


romangram.com | @romangram_com