#پل_های_شکسته_پارت_105
- خونه ی خواهرم، تهران.
این که بدتر شد! دهنمو باز کردم تا حرف بزنم که ادامه داد:
- پیش مامان از امین تعریف کردم، می خواد ببینتش. خب … امین تنها نوه ی مادرمه.
یه حقیقت وحشتناک! برای یک ثانیه اتفاقاتی که می تونست بیفته جلوی چشمهام شکل گرفت. و یه حرکت کاملا غیر منطقی که از جانب من سر زد، با صدای بلند گفتم:
- نـــه!
و در رو با تمام قدرت تو روش بستم. هیچ صدایی از اون سمت نمی اومد. قلبم تند می تپید. دستگیره ی در اتاق امین تکون خورد و در باز شد و امین با دودلی سرش رو بیرون آورد و به من که پشت در هال به در چسبیده بودم نگاه کرد. حالا زمزمه ی فرامرز که معلوم بود صورتش رو به در چسبونده کنار گوشم شنیده می شد:
- مژده؟ … می دونم صدامو می شنوی … حق داری عصبانی باشی … هر وقت آروم شدی با هم منطقی حرف میزنیم.
با چشمهای اشکی به امین نگاه کردم که با دستش موهای ل*خ*تش رو عقب می زد و نگاه ترسانش رو از من نمی گرفت. این حق امین نبود! یه زندگی هفت ساله پر از ناراحتی. اون هم وقتی می تونست سایه ی پدرش رو بالای سرش داشته باشه. حالا محبت همه طرف رو داره اما نه به صورت طبیعی!
صدای قدم های فرامرز نشون از دور شدنش می داد. رو به امین گفتم:
- برو توی اتاق.
و بعد بی معطلی در رو باز کردم و توی سالن خودم رو به اون که حالا به سمت من چرخیده بود رسوندم و با غیظ گفتم:
- منطقی از نظر تو چیه فرامرز؟ این که اگر راضی نشم امین رو قانونی ازم می گیری؟
بدنم از خشم می لرزید، با تعجب نگاهم کرد و بعد نگاهی به در واحد روبرو انداخت و با صدای آرومی گفت:
- به خودت مسلط باش! تا وقتی تو اجازه ندی جایی نمی برمش.
این سیاستش بود. مظلوم نمایی! با صدایی که می لرزید گفتم:
- ازت متنفرم فرامرز. وقتی از اولین حضورت تا این لحظه از زندگیمو مرور می کنم به قدری ازت متنفر میشم که دلم میخواد بمیری.
باز هم نگاهی به در واحد روبرویی انداخت و گفت:
- خیلی خب! ساکت باش.
اما من واقعا نمی تونستم آروم باشم. چرا هیچ کس نمی فهمید که چقدر فشار رومه؟ وقتی دید آروم نمی شم خیلی سریع دستم رو گرفت و من رو به سمت خونه ی خودم کشید و در رو بست. چادرم روی شونه ام افتاد، با حرص گفتم:
- معلومه چه غلطی می کنی؟!
شونه هامو چسبید و خواست حرفی بزنه اما من در حالیکه سعی می کردم دست هاش رو از روی شونه هام پس بزنم با صدای بلند گفتم:
- همین الان برو از خونه ی من بیرون. می خوای امین رو بگیری؟! بگیرش… استرس از دست دادنش ذره ذره داره جونمو می گیره.
- آروم باش. من نمی خوام …
- یه دفعه بگیرش خیالمو راحت کن که بدونم دارم سر کدوم قبر گریه می کنم.
- این چه حرف…
- ولی بعدش از زندگی من گمشو بیرون. برو جایی که …
romangram.com | @romangram_com