#پل_های_شکسته_پارت_104
- بابا برام میخره.
با حرص چاقوی توی دستم رو فشردم و در حالی که سعی می کردم به اعصبام مسلط باشم پیاز رو توی قابلمه ریز کردم و در همون حال گفتم:
- امین جان؟
- بله؟
- من گفته بودم نمیخرم؟!!
روغن و آب و ادویه و مرغ رو هم توی قابلمه ریختم و گذاشتم روی گاز. مکث امین نشون می داد که فهمیده عصبی شدم. با حرص به قابلمه نگاه کردم، الان این چه مدل غذایی بود که من همه رو با هم بار کردم؟!!! اونم با مرغی که هنوز یخش باز نشده! زیر قابلمه رو روشن کردم، بالاخره یه چیزی در میومد دیگه!
دستامو به کمرم زدم و پشت اُپن ایستادم و گفتم:
- امین آقا با شما بودما!
دسته رو رها کرد و به سمتم برگشت و گفت:
- خب … گفت چیزی لازم نداری …
حرفش رو قطع کردم:
- شما هم گفتی تخت لازم دارم و مامانم نمیخره آره؟
سریع دستاشو بالا آورد و گفت:
- نـــه! من گفتم قراره با مامان بریم تخت بخریم. گفت که من خودم می گیرم.
نفسم رو فوت کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ در مانع شد. مطمئنا کسی نبود جز ملک عذابم! چادر رنگی که روی جالباسی بود سرم کردم و در رو باز کردم. تیشرت جذب مشکی پوشیده بود با شلوار ورزشی سفید. موهاش هم خیس بود. لبخندی زد و گفت:
- سلام. خوبی؟
جواب سلامش رو دادم. امین از کنار چادرم خودش رو کشید جلو و با نیش تا بناگوش باز شده رو به فرامرز گفت:
- سلام بابا.
فرامرز هم موهای امین رو به هم ریخت و جواب سلامش رو داد و گفت:
- میشه من و مامان رو چند دقیقه تنها بذاری و بری توی اتاق که صدای مارو نشنوی؟
امین سرش رو تکون داد و دوید توی اتاقش و در رو هم بست. پرسشگرانه به فرامرز نگاه کردم. دست به سینه شد و گفت:
- از اونجایی که می دونم تعارف نمی کنی بیام داخل … (بی حرف نگاهش کردم، معلومه که دعوتش نمی کردم! ابروهاشو بالا فرستاد و ادامه داد) .. پس باید همین جا حرفم رو بزنم.
نفسش رو فوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت بی مقدمه گفت:
- می خوام امین رو ببرم به یه مسافرت سه چهار روزه.
سفر! چشم هام گرد شد، سریع ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com