#پل_های_شکسته_پارت_103

- اگر یک درصد می دونستم که فرامرز هم همین آپارتمان خونه داره، عمرا قبول می کردم.

بغض به گلوم دوید و با صدای لرزون گفتم:

- منو روی امین حساس کرده، طوری که به همه ی حرکاتم دقت می کنم، با اینکه از امین مطمئنم اما همه جوره حواسم هست که یه وقت کاری برخلاف میل امین نکنم تا ازم زده نشه. سه هفته از اولین دیدارشون می گذره، با خودم می گفتم که حالا هر دو هفته یه بار، ده روز یه بار،دیگه نهایتا هفته ای یه روز! نه که هر دو روز زنگ می زنه. تا میرم مخالفت کنم به شوخی می گه اینجوری که بهتره تا اینکه بخوام برای همیشه بگیرمش که!

اخم های فروزان درهم رفت و گفت:

- نمی دونم چی بگم! خدا آخر عاقبت همه رو ختم به خیر کنه.

تا خواستم باز حرفی بزنم نصیریان به داخل دفتر برگشت و هر دو سکوت کردیم. واقعا شرایط بدی داشتم، هفته ی قبل فردای مراسم چهلم خونه رو عوض کردم. ترس از دست دادن امین بخش اعظمی از ذهنم رو درگیر کرده بود، حساسیتم روی رفتارم با خانواده سهراب که چطور برخورد کنم تا اشرف خانم یه وقت ناراحت نشه! دایی قاسم کامل درگیر الناز بود، چون الناز با پدرش حرف زده بود و کلا اوضاعشون به هم ریخته بود. همه ی اینها به کنار! دو سه روزی هم بود که با امین شروع کرده بودیم دوره کردن کتاب های سال دوم دبستان. روبرو شدن هر روزه با فرامرز هم که شده بود قوز بالا قوز. حتی نمی تونستم برای خودم از سوپری خرید کنم! انگار که خونه ی این بشر داخل راه پله بود که به محض دیدن من شلنگ تخته می انداخت تا ببینه چی کار دارم که انجام بده! کلا هشت واحد از چهارده واحد سکنه داشتن و فرامرز هم شده بود مدیر ساختمون! یعنی هرجور حساب می کردم روزی یک بار باید با شازده روبرو می شدم. علنا وارد زندگیم شده بود و من هم با تمام قوا داشتم مقاومت می کردم که دوباره وارد قلبم نشه.

نزدیک به پنجاه روز از مرگ سهراب می گذشت و من واقعا به این نتیجه رسیده بودم که هر چند سهراب بداخلاق بود، اما حضورش درکنارم یه جور نظم خاص به زندگیم می داد و حالا واقعا داشتم کم می آوردم.

تو همین فکرها بودم که فروزان به خواسته اش رسید و یکی از دانش آموزایی که همیشه باهاش درگیر بودیم اومد توی دفتر و تا ظهر بساط داشتیم. بعد از ساعت مدرسه یه سر به کتاب فروشی زدم و کتاب کمک آموزشی که معلم امین پیشنهاد کرده بود خریدم و به خونه رفتم. امین جلوی تلویزیون نشسته بود و پلی استیشن بازی می کرد. به محض اینکه وارد خونه شدم دسته اش رو رها کرد و به سمتم اومد و گفت:

- مامان بعدازظهر برم پیش بابا باهاش پلی استیشن بازی کنم؟

مقنعه ام رو از سرم در آوردم و در حالی که کلافه نگاهش می کردم گفتم:

- علیک سلام! برو.

جواب سلامم رو با خجالت داد، به سمت کنترل اسپیلت رفتم و روشنش کردم و غر زدم:

- نمی بینی خونه چقدر گرمه؟ حتما من باید روشنش کنم؟!

کتاب کلاغ سفیدش رو روی میز گذاشتم و گفتم:

- اگر وقت کردی با هم یه کم درس بخونیم.

و در حالی که دکمه های مانتوم رو باز می کردم به سمت اتاق خواب رفتم. اینم عوارض با فرامرز گشتن! امینی که این همه عشق درس خوندن و نشستن توی کلاس های بالاتر رو داشت حالا عین خیالش هم نبود که داره تابستونش بیهوده می گذره!

- مامان چرا عصبانی شدی؟ من که ازت اجازه گرفتم!

به سمت امین که حالا بین در ایستاده بود برگشتم و گفتم:

- من عصبانی نیستم امین! فقط می گم درست رو هم باید بخونی. وگرنه اگر امسال توی کلاس دوم نشستی، دیگه حق نداری لوس بازی های پارسالت رو تکرار کنی و هی بگی هم کلاسیات خنگن!

لبهاشو جلو داد و با چشم های ریز شده نگاه کرد. کاملا مشخص بود ذهنم رو خونده و فهمیده حرف دلم چیزی نبوده که به زبون آوردم، اما لباشو یه طرف جمع کرد و گفت:

- امشب با هم برنامه ریزی کنیم؟

حوله ام رو برداشتم و در حالی که به سمت حموم می رفتم گفتم:

- باشه.

وقتی از حموم بیرون اومدم امین همچنان داشت بازی می کرد، به سمت آشپزخونه رفتم و یه وعده مرغ از توی فریزر در آوردم و روی سینک گذاشتم تا یخش باز بشه. یه دونه پیاز هم برداشتم و در حالی که پوست می کندم خطاب به امین گفتم:

- کِی بریم تخت بخریم؟

بدون اینکه چشم از بازیش برداره گفت:

romangram.com | @romangram_com