#پل_های_شکسته_پارت_102


ابروهاش به طرز عجیبی توی هم رفته بود، سرش رو به سختی تکون داد و من هم ناخودآگاه در ماشینو کوبیدم و وارد خونه شدم. واقعا خنده داره! یعنی اینقدر احمق به نظر میام که توی چنین موقعیتی به خودش اجازه بده که به من چراغ سبز نشون بده؟ وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی سه رو فشردم. چند بار نفس عمیق کشیدم، هه! آره خیلی خوش می گذشت اگر من هم می اومدم و دوتایی یللی تللی می کردیم. از کجا معلوم که بعد از یه مدت دلتو نمی زدم و من رو توی کشور غریب ولم نمی کردی به امون خدا! اون موقع دیگه دایی قاسمی هم نبود.

پشت در واحد چند بار دیگه هم نفس عمیق کشیدم و بغضم رو پس زدم و وارد خونه شدم.

****

فصل بیست و چهارم:

با صدای فروزان از کارگرها چشم گرفتم و پشت میزم برگشتم. حسابی خسته و کلافه بودم و سر و صدای ساختمون سازی واقعا رو اعصابم بود. رو به نصیریان که لیوان چای رو روی میزم می گذاشت لبخندی زدم و تشکر کردم. پشت میزش نشست و گفت:

- امروز چقدر خلوته!

دستامو زیر چونه ام گذاشتم و با بی حوصلگی گفتم:

- البته اگر این سر و صدای وحشتناک رو فاکتور بگیریم!

فروزان هم از من بی حوصله تر رو به نصیریان گفت:

- گاهی اوقات دلم می خواد چند تا دانش آموز درس نخون و بی انضباط بیان دفتر و باهاشون جر و بحث کنم تا سرگرم بشم اما مژده رو با این قیافه ی آویزون نبینم.

هر سه به آرومی خندیدیم و رو به فروزان گفتم:

- خسته ام می فهمی؟! خسته!

نصیریان با لبخندی گفت:

- درک می کنم، اسباب کشی یکی از سخت ترین کارهای دنیاست.

نفسم رو فوت کردم و گفتم:

- بعد از گذشت یک هفته هنوز همه ی وسایلمو جابجا نکردم. این یه طرف، خرده فرمایش های امین هم یه طرف! آقا سفارش کردن دیگه تخت چوبیش رو نمی خواد و باید یه فلزیش رو بگیرم. فکر می کنه مادرش روی گنج خوابیده.

فروزان با خنده گفت:

- چشمش به اون ارثیه که قراره بهت برسه.

به تلخی خندیدم و در جواب نصیریان که در مورد نحوه تقسیم ارث پرسید گفتم:

- تنها وارث اموال سهراب من و مادرش بودیم. که چون بچه ای نداشت به جای یک هشتم، یک چهارم اموالش به من رسید. البته به خاطر درخواست انحصار وراثتی که دادیم یکی دو تا طلبکار هم سر و کله شون پیدا شد و تا مدتی که دادگاه گفته باید صبر کنیم بعد ارث تقسیم می شه. البته باید صبر کنیم تا مغازه و خونه و ماشینش به فروش بره. آتلیه هم که بعد از فروشش جایگزین همون خسارت آتش سوزی می شه و چیزی ازش باقی نمی مونه.

موبایل نصیریان زنگ خورد و ببخشیدی گفت و از دفتر خارج شد. فروزان با صدای آرومی گفت:

- چه خبر؟

نفسم رو فوت کردم و در حالی که سعی می کردم صدام بالا نره گفتم:

- چه خبر؟! انگار یکی منو انداخته توی تنور و همه جام داره می سوزه! همه جا دارم می بینمش! شده ملک عذابم! شبیه عزرائیلی که به جای جون می خواد امینو ازم بگیره.

فروزان با دلسوزی نگاهم می کرد و من ادامه دادم:


romangram.com | @romangram_com