#پل_های_شکسته_پارت_101

انگار که خودش فهمید اصلا حرفش به جا نبود، با خنده ای که نشون می داد می خواد حرفش رو جمع کنه گفت:

- منظورم اینه که با من نیومد!

ابروهامو بالا بردم و گفتم:

- خب نمی تونست با تو بیاد! چون توی شکم من بود و تو اونقدر دیرت شده بود که نمی تونستی صبر کنی تا پسرت به دنیا بیاد.

لبهاشو به هم فشرد و نفسش رو با فشار از راه بینیش بیرون فرستاد و با تاخیر گفت:

- خیر سرم می خواستم بگم توی تربیت امین سنگ تموم گذاشتی.

با کلافگی سرم رو بالا و پایین بردم و گفتم:

- ممنون.

واقعا حس و حال این رو نداشتم که باهاش بحث کنم. می خواستم در رو باز کنم که فورا گفت:

- یه لحظه صبر کن.

بدون اینکه نگاهش کنم منتظر موندم تا حرفشو بزنه. دلم میخواست زودتر برم بالا و با امین حرف بزنم، هرچند مطمئن بودم که امین تا نپرسم چیزی رو تعریف نمی کنه.

- کی اثاث کشی می کنین؟

به سمتش برگشتم و شونه ام رو نامحسوس بالا بردم و گفتم:

- هر وقت دایی بگه.

اخم کمرنگی روی ابروهاش نشست و گفت:

- فکر کنم بدون مشورت با دایی کاری نمی کنی، نه؟

دست به سینه شدم و گفتم:

- تجربه ثابت کرده دایی تحت هر شرایطی هوامو داره و اهل دوز و کلک هم نیست.

در واقع جمله ام متلک دو جانبه بود، که هم در نبود تو و هم در برابر کلک برادرت که می خواست خونه ام رو مفت از چنگم دربیاره این دایی بود که هوامو داشت. دست راستش رو بالا آورد و گفت:

- قصدم تیکه و توهین نبود … ببخشید…

به در ماشین اشاره کردم و گفتم:

- حالا پیاده شم؟

لبهاشو به داخل دهنش کشید و با تاخیر گفت:

- امروز … روز فوق العاده ای بود … نمی گم که این چند سال همه ش با سختی و رنج و عذاب گذشت. اما خیلی بهتر می شد اگر تو هم …

در ماشین رو باز کردم و در حالی که پیاده می شدم گفتم:

- برای دیدار بعدیتون با خودم هماهنگ کن.

romangram.com | @romangram_com