#پل_های_شکسته_پارت_100
- اتفاقی افتاده؟
خواستم بزنم زیر گریه و التماس کنم که امین رو برگردونه، می خواستم بگم که این دو سه ساعت برام مثل جهنم گذشت، اصلا نگذشت! انگار تو زمان گیر کردم. اما همین که لب باز کردم صدای شاد امین توی گوشم پیچید که فرامرز رو مخاطب قرار داد:
- بیا دیگه پیرمرد! چی شد؟ کم آوردی؟
و بعد هم قهقهه ی کودکانه اش که باعث شد بی صدا موبایلم رو از گوشم فاصله بدم و انگشتم دکمه ی قرمز رو لمس کنه. با بغض به عکس دو نفره ی خودم و سهراب نگاه کردم و با پوزخندی گفتم:
- اونی که تنهاست منم! امین تحت هر شرایطی می تونه خوش بگذرونه. این منم که به اون احتیاج دارم.
دوباره آماده شدم و از خونه بیرون زدم و یکراست رفتم خونه ی دایی. هیچ کدوم به روی همدیگه نیاوردیم که دو شب پیش چی به هم گفتیم. همون طور که دو ساعت پیش بهش تلفن کرده بودم و خیلی عادی با هم حرف زده بودیم. ساعت هفت هم به خونه برگشتم و راس ساعت هشت فرامرز امین رو برگردوند. وقتی دکمه ی دربازکن رو برای امین زدم تا بیاد داخل؛ همزمان فرامرز بهم زنگ زد و گفت که برم دم در. با این که اصلا دلم نمی خواست به خاطر شاهکار ظهرم باهاش روبرو بشم ولی حرفی نزدم و رفتم جلوی در. واقعا دلم نمی خواست در برابرش ضعیف به نظر برسم ولی با تماس ظهر و قطع کردن یهوییم چیزی جز این برداشت نمی شد.
وقتی جلوی در رسیدم امین دوید سمتم و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و چند ثانیه بدون هیچ حرفی سرشو گذاشت روی شکمم و چشم هاشو بست. لبخندی از ته دل روی لبم نشست، کامل حس امین رو درک کردم، حسی که زبان از گفتنش قاصره! مطمئنم بهش خوش گذشته اما دلش هم برای من تنگ شده. سرم رو که بالا آوردم با لبخند فرامرز روبرو شدم که به ما خیره شده بود.
امین رو از خودم فاصله دادم و گفتم که بره بالا، با نگاهم امین رو بدرقه کردم و بعد به سمت فرامرز چرخیدم که حالا نگاهش جدی شده بود. اشاره کرد سوار ماشین بشیم و من هم برای اینکه جلوی در ایستادنمون تابلو نباشه سوار ماشین شدم که با فاصله از در پارکینگ پارک شده بود و زیاد توی دید نبود. به محض اینکه سوار شدیم خیلی بی مقدمه گفت:
- امروز اتفاقی افتاده بود؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- اگر به خاطر تماس ظهرم می گی فقط می خواستم حال امین رو بپرسم.
پوزخند کمرنگی زد و گفت:
- اما نپرسیدی!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- خب … یکم بی قرار بودم … وقتی صدای خنده اش رو شنیدم خیالم راحت شد.
اینبار پوزخندش صدادار شد:
- صحیح!
مثل روز روشن بود که داره به قطع کردن یهوییم فکر می کنه. برای اینکه فکرش رو به زبون نیاره حرف رو عوض کردم:
- امروز چطور بود؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- خیلی بهتر از اون چیزی که تصورش رو می کردم، امین خیلی بچه ی شاد و سرحالیه، البته خیلی هم تیزه و این مساله یه کم خطریه. (آرام خندید و با شوخی ادامه داد) به سفارش های شما هم عمل کردم، خبری از محبت افراطی نبود و با امین هم به خرید نرفتم و لارژ بازی در نیاوردم. هرچند که فکر می کنم امین از اون دسته بچه هایی باشه که چشم و دلشون سیره.
به سمتم برگشت و با لبخند عمیقی گفت:
- به این نتیجه رسیدم که موندنش پیش تو بهترین گزینه بود.
الان این یعنی چی؟ یعنی ازم تعریف کرد! یه جور پاچه خواری دیگه نه؟ با لبخند تلخی گفتم:
- خب گزینه ی دیگه ای وجود نداشت!
romangram.com | @romangram_com