#پل_های_شکسته_پارت_99
منتظر بهش چشم دوختم. به خودش نگاهی انداخت و گفت:
- چطورم؟ منظورم … سر و وضعمه.
خنده ام گرفت. قرار بود بیام پایین تا سفارشات لازم رو بکنم، اما سم و بکم ایستاده بودم و حالا خود فرامرز پیش قدم شده بود. بدون رودربایستی گفتم:
- تیشرتت یکم تنگه و مناسب با بقیه ی تیپت نیست. (قیافه وا رفته اش رو که دیدم سریع گفتم) البته هیچ مشکلی نداره ها! … فقط مناسب تیپ یه پدر نیست!
لبخندی روی لبش نشست که من دلم می خواد اینطور تعبیرش کنم که به خاطر کلمه ی «پدر» بوده. توی ماشین خم شد و کت کتان قهوه ای رنگی در آورد و روی تی شرتش پوشید. با لبخند عمیقی گفتم:
- حالا خوبه.
با صدای «سلام» امین هر دو به سمتش برگشتیم. جلوی تی شرتش کاملا خیس بود. با اخم گفتم:
- امین مگه نگفتم لباست رو خیس نکنی؟
فرامرز سریع جلو اومد و درحالی که خم می شد تا دست امین رو بگیره گفت:
- عیبی نداره هوا گرمه زود خشک می شه.
و رو به امین گفت:
- خوبی شما؟
امین هم خیلی معمولی گفت خوبم و بعد با اخم به من زل زد، منظور نگاه امین این بود که چرا جلوی فرامرز بهش تشر زدم. فرامرز سریع امین رو سوار کرد و به سمت من برگشت. بدون اینکه دست خودم باشه با ناراحتی به امین زل زدم. هیچ وقت فکر نمی کردم چنین روزی برسه که خودم امین رو آماده کنم که همراه فرامرز به گردش بره.
- ناراحتی می تونی همراه ما بیای.
اخم کردم و به صورت فرامزر زل زدم. چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم و من سکوت رو شکستم:
- ناراحتش نکن. از ذوق زیادی هم هر چیزی خواست نخر. رو حساب اینکه دفعه یا دفعه های اولته بد عادتش نکن. راس ساعت هشت بیارش.
روی جمله ی آخر صدام لرزید. کمی این پا و اون پا کرد و در آخر گفت:
- هر وقت خواستی می تونی زنگ بزنی.
لبهامو به هم فشار دادم. با پوزخندی ادامه داد:
- ولی دیگه بهم متلک ننداز.
سرم رو پایین انداختم. با صدای آرومی خداحافظ گفت و رفت. اونقدر حواسم پرت شد که یادم رفت بپرسم مگه قرار نبود فربد باهاتون بیاد! چند دقیقه ای همونجا ایستادم و به دفعه های بعد فکر کردم. همه جوره فهمیده بودم که این آخرین دیدار اونها نیست. فقط خدا کنه که برای همیشه امین رو از دست ندم. به جای آسانسور از پله ها بالا اومدم. اون لحظه به نظرم سخت ترین کار دنیا تحمل کردن فضای خونه بود! آماده شدم و از خونه بیرون زدم. اول سوپر گوشت رفتم و گفتن فعلا گوشت چرخ کرده ندارن و یک ساعت دیگه برم. من هم بدون اینکه به خونه برگردم تاکسی گرفتم و یک راست رفتم سر مزار سهراب. هر چقدر گریه می کردم سبک نمی شدم، چرا که دردم توسط سهراب درمان نمی شد. به دایی زنگ زدم و چند دقیقه با دایی صحبت کردم و بعدش رفتم پارکی که نزدیک آرام*س*تان بود. یه خرده به بازی بچه ها نگاه کردم و بعد که قشنگ خلوت شد برگشتم خونه. ساعت یک و نیم بود و من چشم هام از شدت گریه باز نمی شد… لعنتی! اصلا زمان نمی گذشت. حتی اشتهایی هم به غذا خوردن نداشتم! نمی دونستم دقیقا برای چی گریه می کنم، امین! سهراب؟ پدرم؟ وضعیت ارث و میراث؟ بلاهایی که به سرم اومده بود… واقعا نمی دونستم. فقط دلم می خواست گریه کنم. آلبوم های عکس رو از پاتختی برداشتم و یکی یکی نگاه کردم. همه ی لحظه های بودنم با سهراب. وقتی به عکس های امین رسیدم دیگه طاقت نیاوردم و با موبایل فرامرز تماس گرفتم. صداش بعد از یه خنده ی بلند توی گوشی پیچید:
- جانم؟
ناخودآگاه ذهنم رفت به گذشته ها. اون زمانها که دوستش داشتم یا بهتره بگم عشقش کورم کرده بود.
همون موقع هایی که هر بار صداش می کردم بدون قربون صدقه رفتن جوابم رو نمی داد! به زور گفتم:
- امین چطوره؟
با چند ثانیه تاخیر گفت:
romangram.com | @romangram_com