#پیغام_عشق_پارت_99

پریسا : اینجا مگه فلافل هم داره
- نه، میریم پیتزا
گلسا : چطو شد یهو؟
- هوس پیتزا کردم
سه تایی از ماشین شدیم و رفتیم داخل پیتزا فروشی. یه شب دخترونه و عالی رو گذروندم. پریسا خیلی شیطون
بود...خرید ها رو کنار کمد گذاشتم؛ لباس عوض کردم و روی تخت خوابیدم و بالشت رو بغلم گرفتم، از الان استرس
گرفته بودم؛ برگشتن به شهر خاطرات ترسناک بود؛ می ترسیدم تمام چیزای رو که سعی کردم فراموش کنم دوباره
برام مرور بشن؛ دلم برای دریا و شراره تنگ شده بود، دریا برگشته بود شیراز. می تونستم هر دوتاشون رو ببینم؛
چشمام رو بستم...........
شب خاستگاری :
آخرین نگاه رو توی آینه، به خودم انداختم؛ خوشگل شده بودم؛ امروز روز مهمی بود؛ برای صوفیا خوشحال بودم؛
صوفیا و طاها توی دانشگاه با هم آشنا شده بودن؛ البته طاها از صوفیا بزرگتر بود و رشته اش فرق می کرد؛ نامرد بهم
عکسش رو نشون نداد و گفت خودت می بینیش؛ از شواهد موجود معلوم بود، که صوفیا عاشق شده بود. برگشتن
دوباره ام به شیراز توی دلم رو خالی کرده بود؛ بیشتر از قبل یاد دانیال می افتادم؛ هنوز هم دل تنگش بودم. مامان
رفتارش بهتر از قبل شده بود. در اتاق زده شد
- بیا داخل
صوفیا داخل اتاق آمد.
- به به عروس خانم
صوفیا : به به خواهر عروس، چه خوشگل شدی؟
- تو هم خوشگل شدی
صوفیا : لباسم بهم میاد؟
با دقت بهش نگاه کردم؛ سارافون آبی رنگ با شلوار مشکی و یه روسری مشکی با گلها آبی.
- اره، آبی بهت میاد.
لبخند زد
- تازه یه جای خوندم که برای قرار های عاطفی، باید از رنگ آبی استفاده کرد.
صوفیا : چه جالب
- کنجکاوم، طاها رو ببینم
صوفیا : یکم دیگه می بینیش.
نفس عمیقی کشید

romangram.com | @romangram_com