#پیغام_عشق_پارت_100

صوفیا : استرس دارم
- بیخیال و ریلکس باش، چیزی نیست که
صوفیا : اگه خانواده اش من رو پسند نکن چی؟
- یار که پسندید تو رو، پس بقیه اش حله
صدای بابا آمد
بابا : دخترا بیاید پایین مهمونا آمدن
صوفیا : ای وای
با لبخند زدم به شونه اش
- آروم باش، بیا بریم عروس خانم
نفسی کشید و دوتایی رفتیم پایین، صوفیا داخل آشپزخونه رفت، منم داخل هال رفتم؛ سلام دادم و روی مبل
نشستم؛ یه خانم حدودا 45ساله، چشم مشکی، یه آقای حدودا 50ساله ی چشم قهوه ی، طاها هم که خوش پوش و
زیبا، چشم قهوه ی روشن، صورت گرد و پوست سبزه. با محبت بهم نگاه کرد. بهش لبخند زدم؛ صوفیا با سینی چای
وارد هال شد و به آرومی سلام داد، جلوی همه چای تعارف کرد، مشخص بود که طاها هم دلباخته ی صوفیاست؛
خانواده ها هم از این وصلت انگاری راضی بودند. صوفیا جدی جدی داشت می رفت خونه ی شوهر... روی تخت توی
اتاق دراز کشیده بودم؛ اگه دانیال نرفته بود، الان نامزد کرده بودیم و تو فکر عروسی بودیم، اما رفت بی خبر، با
نامردی خط کشید روی من؛ بی تو این زندگی شده تکراری، یعنی تو هنوز هم به این دیووونه حس داری!! کاش
برگردی تا این دوری عادت نشده. چند ضربه به در خورد
- بیا داخل
صوفیا وارد اتاق شد
صوفیا : بیداری؟بیام داخل؟
- اره بیا
آمد روی تخت کنارم نشست
صوفیا : نظرت درباره ی طاها چیه؟
چشمک زدم
- نظرم مثبته، پسر خوشگل، خوش اخلاق، خوش تیپ. خوشبخت بشی الهیی
صوفیا : ممنون آبجی جوون.
لبخند زد
صوفیا : می دونی اون اوایل اصلا بهش اهمیت نمی دادم و برام مهم نبود، اما کم کم توی قلبم خونه کرد
- خوشحالم که عشق واقعی رو پیدا کردی

romangram.com | @romangram_com