#پیغام_عشق_پارت_93
صوفیا : واا من که هنوز عروس نشدم
تعجب کردم
- خودت الان گفتی که عروس شدی!!!
خندید.
صوفیا : منظورم این بود که دارم عروس میشم. تازه آخر هفته خاستگاری
عمیق نفس کشیدم.
- تو که من رو دق دادی
صوفیا : چراا؟؟
- گفتی عروس شدی، فکر کردم بدون خبر من ازدواج کردی دلم گرفت
صوفیا : خیلی خری عزیزم
- لطف داری به من عزیزم
صوفیا : خواهش. جمعه مراسمه تو کی میای!
- پنچشنبه
صوفیا : زود تر بیا
- هنوز امتحان دارم.
صوفیا : اهان. من باید برم، منتظرت هستم.
- باشه عزیزم. مراقب خودت باش بای
صوفیا : تو هم، بای
گوشی رو، روی میز گذاشتم. این صوفیا حرف زدن بلد نیست؛ دق مرگم کرد. یهو از روی تخت پریدم. وایی خواهرم
داشت عروس میشد، کل کشیدم، براش خوشحال بودم. از وقتی امده بودم تهران، دیگه برنگشته بودم شیراز، اما
انگار این طلسم داشت می شکست؛ اصلا دلم نمی خواست برم شیراز، برای همین به صوفیا گفتم که هنوز امتحان
دارم، حالا که مجبورم برم، تایم کمی تری شیراز باشم بهتره. صوفیا هر از گاهی بهم زنگ می زد و پی ام می داد.
انگار دوری و دوستی جواب می داد. با رفتن دانیال، خیلی از چیزا فرق کرده بود... ای وایی من که لباس ندارم؛ باید
برم خرید، اما من که با تهران آشنایی ندارم. گاهی از مغازه های بین مسیر دانشگاه به خونه خرید می کردم. الان
چکار کنم؟؟ یاد گلسا افتادم، یعنی بهش زنگ بزنم! یه وقت زشت نباشه! سر درگم شده بودم. یعنی من اخرش بودم
یک ساله، تهرانم اما هنوز با این شهر آشنایی ندارم. مجبورم به گلسا زنگ بزنم. یا باهام میاد که حله؛ اگه باهام نیاد
هم یه فکری می کنم؛ گوشی رو برداشتم و شماره ی گلسا رو گرفتم.
گلسا : سلام خانوم
- علیک سلام خوبی؟
romangram.com | @romangram_com