#پیغام_عشق_پارت_88
گلسا : جدی گفتی!!
- اره
گلسا : چیزی شده؟
- نه، چطور مگه؟!
گلسا : اخه تا حالا صد بار دعوتت کردم اما قبول نکردی، برای همین تعجب کردم
- اهان، یهو تصمیم گرفتم که بیام
گلسا : خوب کردی، پس می بینمت
- می بینمت فعلا
گلسا : بای.
انگار خوشحال شده بود، نمی دونم گلسا چی در من دیده بود که باهام ارتباط برقرار می کرد! شاید دلش برای
تنهایی ام می سوخت! در هر صورت قرار بود من امروز قاطی زنده ها بشم. از اونجای که تهران یعنی ترافیک باید
زود تر راه افتاد تا سر وقت رسید؛ حالا چی بپوشم؟ خیلی وقت بود که این سوال رو از خودم نپرسیده بودم؛ سر
کمدم رفتم. لباس رنگ روشن داشتم اما بیشتر تیره می پوشیدم... مانتو آبی تیره با شلوار قهوه ی تیره و شال آبی
برداشتم؛ لباس عوض کردم. یه آرایش ملایم هم به صورتم زدم؛ لنز ها رو داخل چشمم گذاشتم. خوشگل شده بودم؛
گاهی دلم برای چشمام تنگ می شد. سویچ و کیفم رو برداشتم؛ از خونه بیرون رفتم؛ سوار ماشین شدم و به سوی
مقصد حرکت کردم؛ زیاد دور نبود، اما مسیر پر ترافیکی بود، بالاخره رسیدم، پارک کردم و از ماشین پیاده شدم...
زنگ در رو زدم، صدای یه پسر آمد
: کیه؟!
- سلام من غزالم، دوست گلسا
در باز شد
: بفرما داخل
وارد شدم. از پله ها بالا رفتم؛ چون یه برگه، روی در آسانسور چسبونده بودند که خراب است. به طبقه ی مورد نظر
رسیدم، در واحد رو زدم. در باز شد
گلسا : وایی سلام عزیزم
- سلام
گلسا : خوب کردی آمدی
لبخند زدم.
گلسا : چرا نمیای داخل؟
- چون دم در ایستادی
romangram.com | @romangram_com