#پیغام_عشق_پارت_85

لبخند زدم
بابا : خوب اگه آماده ی دیگه می تونیم بریم.
- باشه بریم
صدای بسته شدن در آمد، مامان سمتمون آمد، از دیدنش تعجب کردم. مقابلم ایستاد
مامان : گاهی زندگی اون جوری که ما می خواهیم پیش نمیره، اتفاقاتی رخ میده که انتظار شو نداری.
مکث کرد
مامان : امیدوارم موفق بشی. یه روزی شایدم بتونی من رو درک کنی.
سعی کردم لبخند بزنم، اما پوزخند زدم. در آغوشش فرو رفتم
- منم یه روزی مادر میشم، اما مثل تو بی رحم و سنگ دل نمیشم. می بخشمت نه چون لایقشی چون می خوام قلبم
پاک بشه.
از آغوشش جدا شدم. مدل خاصی نگاهم می کرد. از زیر سینی رد شدم، قرآن رو بوسیدم و از شربت داخل لیوان
خوردم. گذرا به خونه نگاه کردم، خداحافظ خونه جوون، از گل ها، درختا و حیاط خداحافظی کردم. سوار ماشین بابام
شدم.
صوفیا : مراقب خودت باش
- تو هم همین طور
ماشین حرکت کرد، برای صوفیا دست تکون دادم... دیروز با بچه ها خداحافظی کردم، چون دیروز دریا و کاوه رفتند
اصفهان.
- خودم با اتوبوس می رفتم، ببخشید که مزاحم شدم
بابا : تو دخترم هستی نه مزاحم. تازه تا جا بی افتی من تهران کنارت می مونم
لبخند زدم. برام خیلی ارزش داشت که بابام این مدلی هوام رو داشت؛ خمیازه ی کشیدم
بابا : بخواب، تا تهران راه زیاده
سر تکون دادم، چشمام رو بستم. من داشتم به سوی یه زندگی جدید می رفتم. به سوی راهی نامعلوم......
یک سال بعد :
داخل محوطه ی دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم و داشتم درس می خوندم.
گلسا : وای باز تو کتاب به دستی!!
نگاهم رو از کتاب گرفتم و به گلسا نگاه کردم.
- سلام، اره
کنارم نشست
گلسا : تو خسته نمی شی، همش درس می خونی؟

romangram.com | @romangram_com