#پیغام_عشق_پارت_84

- من عاشق نیستم پس دیوونه هم نیستم
سر تکون داد. اول من نشستم، صوفیا پشت سرم نشست. دوتایی سر خوردیم و افتادیم روی زمین
صوفیا : آخه آخه کمرم به فنا رفت
- کمر منم درد گرفت، اما حال داد و خوش گذشت
صوفیا : بله بله
دوتایی زدیم زیر خنده
بابا : چه خبره دخترا؟
- خوشی
صوفیا : شادی
بابا : همیشه خوش و شاد باشید
از روی زمین بلند شدیم، دلم برای بابام و صوفیا تنگ می شد. اما نمی دونم شاید برای مامانم تنگ می شد شاید!!
بابام ساک رو برداشت
بابا : تا این رو داخل ماشین می زارم، شما ها خداحافظی کنید
سر تکون دادم. صوفیا دستم رو گرفت
صوفیا : می دونم که خواهر بدی بودم، بهتر بگم اصلا خواهر نبودم، نمی دونم چی شد که رابطه مون خراب شد، الان
هم دیره برای جبران، اما تو داری یه زندگی جدید رو شروع می کنی، خوشبخت بشو و بدون هر وقت به من نیاز
داشتی من هستم.
بهش لبخند زدم.
- منم خواهر خوبی نبودم، اما هر چی که بود گذشت. نمی شه گذشته رو تغییر داد. تو هم بدون همیشه یه خواهر
داری.
لبخند زد، حس می کردم می خواد من رو بغل کنن اما تردید داره، برای همین خودم بغلش کردم
صوفیا : دلم برات تنگ می شه
- دل منم همین طور
از آغوشش جدا شدم
صوفیا : همین جا باش، الان میام
- باشه
رفت داخل آشپزخونه. مامان داخل اتاقش بود، امکان نداشت برم باهاش خداحافظی کنم، به بابام می گم جای من
ازش خداحافظی کنه. صوفیا با یه سینی که داخلش یه قرآن جلد سفید، یه لیوان شربت آب لیمو بود، آمد سمتم
صوفیا : بدون آب و قرآن که نمی شه مسافر رو راهی کرد.

romangram.com | @romangram_com