#پیغام_عشق_پارت_83

- بفرما داخل
بابام وارد اتاق شد.
بابا : کار سرویس ماشین تموم شد، تو کارت تموم شد؟
- خسته نباشی، یکم دیگه مونده
بابا : تا یک ساعت دیگه حرکت کنیم، خوبه!!
- اره عالیه
بابا : من این چمدون رو می برم
- زحمت می شه، خودم می برم
بهم لبخند زد. چمدون رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. چه مهربون شده بود، توی این مدت بدجور هوام رو داشت؛
با اینکه دیر بود اما شیرین هم بود. توی این مدت اصلا مامان رو ندیده بودم، انگار بدجور ازم عصبی بود، که نمی
خواست ریختم رو ببینه، البته دیگه برام مهم نبود، من داشتم می رفتم تا یه زندگی جدید رو شروع کنم. نفسی
کشیدم، در ساک رو بستم. لنزای رو که به دریا گفتم برام خریده بود رو، داخل کیفم گذاشتم؛ یه زندگی جدید، یه
شهر جدید، یه قیافه ی جدید... دلم برای اتاقم تنگ می شد، مرهم دردام، مرهم راز هام، اتاق عزیزم خیلی دوستت
دارم، اره دارم میرم به یه اتاق دیگه اما هیچ وقت تو رو فراموش نمی کنم و بدون هیچ اتاقی جای تو رو برام پر نمی
کنه. من حتی بالشتم رو داخل چمدونم گذاشته بودم، آخه بدون بالشتی خوابم نمی برد، اون وقت بعضی از آدم ها
عین چی آغوش عوض می کنن. آهی کشیدم، لباس پوشیدم و ساک به دست از اتاق بیرون رفتم.
از اتاق بیرون رفتم، نرده ها بهم دهن کجی می کردند؛ ساک رو، روی زمین گذاشتم، به نرده ها چشمک زدم و
نشستم روی نرده و ازش سر خوردم، پرت شدم روی زمین و کمر درد گرفت؛ الان اگه رمان بود، یه پسر جذاب یهو
وسط هال خونه سبز می شد و من می افتادم توی بغلش، بعد بابام می گفت این پسر عموی که تا حالا ندیدمش چون
خارج بوده یا اینکه پسر دوستش می شد. اما شانس ندارم که.
صوفیا : چی شده!؟
دستش رو سمتم دراز کرد، دستش رو گرفتم و بلند شدم. با ذوق گفتم
- از نرده ها سر خوردم، خیلی حال داد
صوفیا با دهن باز نگاهم کرد و یهوو زد زیر خنده.
- بیا بریم تو هم امتحان کن
صوفیا : بی خیال
دستش رو کشیدم و از پله ها بالا رفتیم.
صوفیا : دیووونه کوتاه بیا
بهش نگاه کردم

romangram.com | @romangram_com