#پیغام_عشق_پارت_82
- بیا داخل
صوفیا وارد اتاق شد.
- چه عجب، تو بالاخره با کاربرد در آشنایی پیدا کردی!
صوفیا : کمک می خواهی؟
- نه
صوفیا : حالت خوبه؟
با حالت خاصی نگاهش کردم.
- یعنی الان تو نگران من هستی؟!
نفسی کشید و بهم نزدیک تر شد
صوفیا : باور کن که نگرانت هستم
بهش نگاه کردم، رنگ قهوه ی نگاهش از نگرانی می گفت؛ آخه نوش دارو بعد از مرگ سهراب چه فایده ی داره!!
شلوارم رو داخل ساک قرار دادم؛ چیزی نمی گفت، اما هنوز داخل اتاق ایستاده بود.
- تو عاشق نبودی
نگاهش رو حس کردم، اما چیزی نگفت. رفتم سمتش و دستاش رو توی دستم گرفتم.
- تو دست روی دانیال گذاشتی، چون دانیال انتخاب من بود. مثل همیشه چیزای رو که من می خواستم تو انتخاب
می کردی.
پوزخندی زدم
- اما این بار با همیشه فرق می کرد، چون انتخابم، مال تو هم نشد
دستش رو رها کردم، بهش پشت کردم.
- من دارم میرم تا یه زندگی جدید رو شروع کنم، تو هم در انتخاب هایت دقت کن.
صوفیا : می شه من رو ببخشی؟
چیزی نگفتم، بغض مثل پنجه ی ببر به گلو ام چنگ می زد. صوفیا از اتاق رفت بیرون، روی تخت ولو شدم. اشک
روی گونه ام روان شد. رابطه ی من و صوفیا خوب بود؛ صوفیا ذاتش بد نبود، اون قدیما، توی درسام بهم کمک می
کرد، گاهی شبا توی بغلم می خوابید، اگه کسی اذیتم می کرد، ازم دفاع می کرد. اما از وقتی که مامان آشکارا بین ما
دوتا فرق گذاشت، از وقتی که صوفیا سوگلی شد و من خار توی چشم. من و صوفیا از هم دور شدیم و رابطه مون
خراب شد، حالا که فکر می کنم می بینم، از وقتی من و دانیال عاشق هم شدیم صوفیا شمشیر کشید، رابطه مون
داغون تر شد و صوفیا به جای خواهر، دشمن شد. برای خراب شدن رابطه ی من و صوفیا، اولین ضربه رو مامان زد و
آخرین ضربه رو عشقم به دانیال؛ نفس عمیقی کشیدم. اشکام رو پاک کردم. از روی تخت بلند شدم. واسه ی خیلی
چیزا دیر بود. در اتاق زده شد.
romangram.com | @romangram_com