#پیغام_عشق_پارت_78
زندگی کردن رو یاد بگیرم. آهی کشیم، بوی گندی گرفته بودم، موهام چسپ ناک شده بودن. خیلی وقت بود که
حموم نرفته بودم، اگه با این روال پیش برم، هم زخم بستر می گیرم و هم شپش؛ از روی تخت بلند شدم. از داخل
کمد، حوله ام رو برداشتم... داخل حموم شدم، لباس هام رو درآوردم و زیر دوش آب ایستادم. برخورد قطرات آب با
بدنم، حس خوبی رو بهم انتقال می داد. حس تازگی، حس طراوت.. به کاشی های سفید با خط های آبی رنگ روی
دیوار خیره شدم... با دست بخار روی آینه ی رو پاک کردم؛ چه عوض شده بودم، زیر چشمام گود افتاده بود، گونه
هام فرو رفته بودن. حسابی لاغر شده بودم و پوست سفیدم، زرد رنگ شده بود. دست لایی موهای مشکی رنگم
کشیدم. عزال من عاشق موهات هستم، غزال حق نداری هیچ وقت این ابریشم ها رو کوتاه کنی. غزال موهات تداعی
آسمون شب هستن. سرم رو تند تند تکون دادم، آخه چطوری از شر این صدا ها خلاص بشم؟! بسته ی تیغ کنار
آینه ی بهم چشمک می زد. برش داشتم و پوزخندی زدم. یه تیغ از بسته در آوردم... تیغ رو رها کردم. دورم روی
زمین، مو و البته خون، ریخته بود. با پوزخند، حوله رو تنم کردم، یه حوله ی کوچولو هم روی موهام انداختم. از
حموم بیرون رفتم. قطرات خونم روی زمین می ریخت.
صوفیا : چی شده؟!
دستم رو گرفت.
صوفیا : همین جا بمونم تا من برم جعبه ی کمک های اولیه رو بیارم.
دستم رو رها کردم و رفت. وارد اتاقم شدم روی تخت نشستم. دستم کمی می سوخت، وقتی داشتم موهام رو با تیغ
می زدم، حواسم نبود و دستم برید. صوفیا وارد اتاق شد و کنارم نشست و دستم رو گرفت و پانسمان کرد.
صوفیا : خوب تموم شد، زود خوب می شی.
اصلا بهش نگرانی نمیامد. صوفیا عوض شده بود.
صوفیا : می خواهی کمکت کنم تا موهات رو خشک کنی؟
همین که حوله رو از روی موهام برداشتم، از روی تخت پرید و جیغ کشید.
صوفیا : تو با خودت چه کار کردی؟؟
در اتاق باز شد و بابام وارد اتاق شد
بابا : چی ش...
با دیدن من ادامه ی حرفش نصفه موند. یعنی کوتاه شدن موهام این همه تعجب داشت!!
بابا : صوفیا برو قیچی بیار
صوفیا هنوز با تعجب نگاهم می کرد.
بابا : چرا ایستادی؟ برو دیگه
صوفیا سر تکون داد و رفت، درسته به موهام گنده زده بودم اما دیگه این قدر شوکه شدن نداشت که!!. صوفیا با
قیچی به اتاق برگشت، بابا قیچی رو گرفت و پشت سرم نشست. مشغول سروسامان دادن به موهام شد. بعد از اتمام
romangram.com | @romangram_com