#پیغام_عشق_پارت_76
کم کم صدای جیغام کم شد، چند قطره ی اشک روی صورتم چکید. بابام داشت اشک می ریخت. دیگه جیغ نمی
کشیدم، آروم آروم پلکام بسته شدن.........
حس کردم، یه نفر داره، موهام رو نوازش می کنه.
صوفیا : بابا، حال غزال خوب می شه!!؟
بابا : اره. کم کم خوب میشه
صوفیا : یعنی غزال دیوونه شده و باید تیمارستان بستری بشه!
بابا : غزال فقط یکم حالش بد شده که خوب می شه. من دخترم رو جایی نمی فرستم
صوفیا : اما بابا، دکتر گفت بستری بشه زودتر خوب میشه
بابا : دکتر غلط کرد. همش تقصیر ماست که این جوری شد، پس خودمون هم باید مراقبش باشیم
صوفیا : خواهر بدی بودم
بابا : منم پدر بدی بودم؛ اما با سرزنش کردن خودمون چیزی حل نمی شه
صوفیا : پس چکار کنیم!!؟
بابا : باید مراقب غزال باشیم، کمکش کنیم تا حالش خوب بشه.
صوفیا : یعنی خوب میشه؟
بابا : ممکن زمان ببره اما اره خوب میشه. دختر من قوی، می جنگه.
خمیازه ی کشیدم.
صوفیا : انگار داره بیدار می شه
می خواستم پلکام رو باز کنم، اما خسته بودم و تلاشم فایده ی نداشت؛ عجیب بود که صدای صوفیا نگران بود؛ اصلا
بهش نمیامد.
بابا : غزال دخترم بیداری!!
عکس العملی نشون ندادم. خسته و بی حال بودم.
بابا : بهتر بریم، ممکن با حرف زدن بیدارش کنیم.
صوفیا : باشه...
دیگه صدای نشنیدم......
تیک تاک تیک تاک صدای ساعت گوش نواز بود، همه چیز یادم آمده بود؛ اما ای کاش نمیامد؛ یا لااقل نصفه و نیمه
یادم میامد؛ رفتن دانیال خیلی برام عذاب آور بود؛ هضم این اتفاق برام ممکن نبود؛ آخه چرا رفت؟ همه چیز که بین
ما دوتا خوب پیش می رفت؛ پس چی شد که ترکم کردم!! آهی کشیدم، بابام خیلی هوام رو داشت، غذا برام داخل
اتاق می آورد، انگار می بایست یه چیزی بشه تا مهرش لبریز کنه، صوفیا هم گاهی داخل اتاق سرک می کشید. اما
داخل نمیامد، از مامانم که کلا خبری نبود، بی عاطفه بود دیگه البته فقط در مقابل من. درد شکمم هم کم تر شده
romangram.com | @romangram_com