#پیغام_عشق_پارت_73
خاله : رفت پسرم رفت
هق هق گریه اش بلند شد، دسته ی مبل رو گرفتم و فشار دادم
شوهر خاله : یه زندگی جدید رو شروع کن، هر حسی که به دانیال داشتی رو فراموش کن، از اول شروع کن
به شوهر خاله نگاه کردم و بلند بلند خندیدم، اما یهو قه قه هایم به هق هق تبدیل شد، آخه مگه بدون او می شد
زندگی کرد!! اصلا زندگی بدون او چه شکلی بود!!؟
شوهر خاله : آروم باش، این خواسته ی دانیال بود که تو یه زندگی شاد داشته باشی
پوزخندی مهمون لبم شد، چه خونسرد حرف میزد. باید از این خونه می رفتم، داشتم خفه می شدم
خاله : ما رو ببخش
از خونه بیرون زدم. بخشش برای چی! برای رفتن او! برای تکه تکه شدن قلبم! برای سوختن آرزوها! صورتم با
اشکایم شست و شو می شد؛ باد هم بی رحمانه سیلی به صورتم می زد. توان دویدن نداشتم، چند باری نزدیک بود
زمین بخورم، انگار با خونه کیلو متر ها فاصله داشتم، بارون عرق، روی تنم جاری شده بود. بالاخره به خونه رسیدم؛
زنگ دایره ی شکل آیفون رو فشار دادم، در باز شد، قدم به داخل حیاط گذاشتم، حالم خیلی داغون بود، انگار با
رفتن او، ستاره ها هم از آسمون فرار کرده بودند؛ هوا ابری بود، مثل حال قلبم، اصلا مگه من قلب هم داشتم؟!! وارد
هال شدم
مامان : کدوم قبرستونی بودی؟
صوفیا : این وقت شب بدون اجازه کجا رفتی؟
مامان دستم رو گرفت و فشار داد
مامان : تا کتک نخوردی مثل آدم بگو کجا بودی!؟
دستم رو از دستش کشیدم بیرون، رفتم سمت گلدون آبی رنگ که خط های سفیدی داشت و گوشه ی راست هال
ایستاده بود و نسبتا بزرگ بود
- این گلدون رو خیلی دوس داری.
به گلدون لگد زدم و افتاد روی زمین و شکست
مامان : انگار هوس کردی بمیری!
پوزخندی زدم، یه گلدون از جنس کریستال روی میز بود، برش داشتم
- این رو هم دوستت از دبی اورده.
انداختمش روی زمین و شکست
بابا : اینجا چه خبره؟!
صوفیا : غزال هار شده
مامان : دختره ی احمق داری چکار می کنی؟!
romangram.com | @romangram_com