#پیغام_عشق_پارت_72

دانیال جایی نرفته بود. اون بدون من نمی تونه جای بره. بهش زنگ زدم اما گوشی اش خاموش بود. حالم خوب نبود.
می دونم الان، حتما دانیال توی اتاقش منتظر منه. باید برم خونه ی خاله. بدون توجه هر چی دم دستم آمد رو
پوشیدم. با حال پریشون از اتاق بیرون رفتم.
مامان : این وقت شب کجا؟!
بی توجه بهش رفتم سمت در
مامان : غزال با توام
زدم بیرون، با سرعت به سمت خونه ی خاله می دویدم. این فقط یه شوخی بود، الان دانیال کلی داره به من می
خنده، خفه اش می کنم. یکی نیست بهش بگه آخه پسر لوس این چه شوخی که با من می کنی! نمی ترسی قلبم از
کار بی افته؟. مثل اون رمانه که اسمش رو یادم نمیاد، پسر خودش رو به مردن زد، بعد که دختر داشت دق مرگ می
شد، یهو پسره آمد و سورپرایزش کرد. دانیال هم می خواد من رو سورپرایز کنه. اما حسابش رو می رسم که قلبم رو
اورد توی دهنم. به خونه ی خاله رسیدم. نفس نفس می زدم. پی در پی زنگ مربع شکل آیفون رو فشار دادم. در
آهنی شکلاتی رنگ با مکثی باز شد. وارد خونه شدم. خاله و شوهر خاله وسط هال ایستاده بودند، بی توجه بهشون
رفتم سمت اتاق دانیال. دست روی دستگیره ی فلزی سرد در گذاشتم و چند تا نفس کشیدم، دستگیره رو به سمت
پایین خم کردم و در با صدای تیکی باز شد، با لبخند وارد اتاق شدم.
با لبخند وارد اتاق شدم، اما با اتاق خالی رو به رو شدم. از دانیال خبری نبود. انگار که یه سطل آب یخ روی سرم
خالی کردن؛ انگار که قلبم از سینه ام درآمده بود؛ توی دلم خالی شد، با پتک زده بودند توی سرم، پاهام تحمل وزنم
رو نداشتن، دست به دیوار گرفتم تا بر روی زمین نیفتم. جنگل چشمام از آب شور پر شده بود، طعم گس توی دهنم
پیچید؛ با پاهای لرزون به سمت کمد دیواری قهوه ی رنگ، گوشه ی سمت چپ اتاق رفتم و با مکث درش رو باز
کردم، عریان و خالی از هر گونه لباسی بود، یعنی دانیال رفته بود!! دست به کمد سر خوردم و روی زمین افتادم. قرار
ما که جدایی نبود! واقعا رفته بود!!! زبونم رو بین دندون های انتهایی دهنم گذاشتم و فشار دادم. نگاهم به میز قهوه
ی رنگی که روزی پر از عطر و ادوکلن بود، افتاد؛ از روی زمین سفت بلند شدم؛ عطر جا مونده روی میز رو برداشتم
در هوا پخشش کردم، به سمت تخت تک نفره ی اسپرت گوشه ی اتاق رفتم؛ رو تختی سیاه رنگ رو توی دستم
مچاله کردم و روی زمین ولو شدم. می خواستم فریاد بزنم اما صدای از گلو ام خارج نمی شد. ذهنم انگار خالی شده
بود. این اتاق بی رحم مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید؛ اون رفته بود، اونی که مدعی عشقم بود حالا دیگه
نبود؛ قلبم رو تنها گذاشته بود. انگار داشتم خفه می شدم، از زمین کنده شدم و خودم رو از اتاق پرت کردم بیرون.
چند تا نفس کشیدم؛ خاله و شوهر خاله هنوز وسط هال ایستاده بودند؛ لب هام خشک شده بودن، با زبونم ترشون
کردم. خاله صورتش اشکی بود.
با صدای تحلیل رفته
- کجاستت!!؟

romangram.com | @romangram_com