#پیغام_عشق_پارت_7

- هوویی به لباسام دست نزن
صوفیا : با اینا میخواستی دلبری کنی احمق جوون
لباس رو انداخت روی زمین و لگد کرد، هولش دادم
- چکار میکنی بیشعور؟
صوفیا : کاری رو که درسته
- از اتاقم بروو بیرون
صوفیا : ببین جوجه، دانیال اگه قرار باشه مال یکی بشه اون یه نفر من هستم، ارزش من پیش خاله بیشتر از توست.
من لایق دانیالم نه تو
با حرص نفس کشیدم، با تمام توان دست صوفیا رو گرفتم و کشیدم
صوفیا : ولم کن
در اتاق رو باز کردم
- برووو بیرون
صوفیا : هر کاری هم کنی باز دانیال مال من است، تو هیچ جای در زندگی اش نداری، تو فقط یه بدبخت، بیچاره
هستی، یه بازنده
انداختمش از اتاق بیرون، در اتاق رو قفل کردم. بیشعور، احمق. اشکام برای فرود اومدن روی گونه هام از هم سبقت
می گرفتن. کنار لباسام نشستم. بیشعور، هیچ کس نمی تونه دانیال رو از من بگیره، من برای رسیدن به دانیال با دنیا
می جنگم، صوفیا که عددی نیست، اما اگه دانیال، صوفیا رو به من ترجیح بده چی؟! دانیال از صوفیا متنفره، تنفر هم
یکی از پله ها عشقه. تند تند سرم رو به چپ و راست تکون دادم. من نباید به چیزای منفی فکر کنم، لباس ها رو
برداشتم، روی تخت ولو شدم. صدای گریه هام رو توی بالشت خفه کردم، اخه چرا کسی من رو دوست نداره؟ چرا
خواهرم مثل یه دشمن برام؟! چرا مامانم باهام بد رفتاری می کنه؟ بابام هم که جدیدا بی طرفه. اما هنوز هم سوزش
اون سیلی ای رو که وقتی با صوفیا دعوا کردم تا از حق خودم دفاع کنم رو حس می کنم. از مامانم زیاد کتک خورده
بودم اما اون روز اولین بار بود که بابام من رو زد. من باید از این خونه بیرون برم. دیگه تحمل نداشتم. این قدر گریه
کردم تا بالاخره خوابم برد.......
با احساس این که یک نفر داره، موهام رو نوازش می کنه، چشمام رو باز کردم و با نگاه دانیال رو به رو شدم، تعجب
کردم، نکنه دارم خواب می بینم؟
دانیال : عشقم ساعت خواب! چه عجب بیدار شدی!
وا جدی جدی دانیال داخل اتاقم بود. فوری روی تخت نشستم
- تو این جا چکار می کنی؟
دانیال : آمدم ببینمت

romangram.com | @romangram_com