#پیغام_عشق_پارت_6

نهار خورشت بادمجون داشتیم، بازم غذای مورد علاقه ی صوفیا. در یخچال رو باز کردم ، دو تا تخم مرغ برداشتم.
داخل ماهیتابه روغن ریختم و تخم مرغ ها رو شکستم. بعد از پختن، با نون داخل سینی گذاشتم. رفتم سمت پله ها،
صوفیا رو دیدم، نفسی کشیدم، بهش توجه نکردم اما یهو منو هول دادم، افتادم روی زمین.
- هوویی مگه کوریی
صوفیا : نه، تو خیلی بی ارزشی، ندیدمت.
- خیلی بدجنسی
پوزخندی زد. از روی زمین بلند شدم
پوزخندی زد. از روی زمین بلند شدم.
- سنگ دل تر از تو ندیدم تا حالا
مامان : غزال باز چه غلطی کردی؟
صوفیا : کور بود، خورد زمین، گند زد به فرش
مامان : از دست تو، چرا این قدر دست و پا جلفتی هستی؟!
صوفیا : می خوام بگم بچه است اما همسن خر مشت قربونه
من چرا این صوفیا رو نمی کشم؟! چرا مجال نمیده حرف بزنم؟
مامان : امشب خواهرم اینجا مهمونه، تو هم حق نداری از اتاقت بیای بیرون
- اما مامان..
صوفیا پرید وسط حرفم
صوفیا : اما و اگه نداریم، درضمن رو حرف مامان، حرف نزن
مامان : گمشو برو داخل اتاقت، گند زدی به فرش خونه ام.
صوفیا برام ابرو بالا انداخت، بغضم رو نگه داشتم به سرعت خودم رو به اتاقم رسوندم، در رو بستم، پشت در نشستم.
آروم آروم اشکام روی گونه هام سر خوردن. این صوفیا دست شیطون رو بسته، شیطون باید بیاد پیشش درس
بخونه. مچ دستم درد می کرد، کمی ماساژش دادم. دلم گرفت، چه ذوقی برای امشب داشتم اما صوفیا گند زد به
همچی. از روی زمین بلند شدم، اشکام رو پاک کردم. الکی الکی از دیدن دانیال محروم شدم. چند تا نفس کشیدم و
روی تخت نشستم. به لباسم نگاه کردم. در اتاق باز شد و صوفیا وارد اتاق شد.
- برو بیرون
صوفیا : اخه طفلکی، نقشه ات بر باد رفت
- چی میگی تو؟!
صوفیا : فکر کردی من اجازه میدم، تو برای دانیال دلبری کنی!
به لباسم که روی تخت بود نگاه کرد. برشون داشت. از روی تخت بلند شدم

romangram.com | @romangram_com