#پیغام_عشق_پارت_5
دانیال : قربونت بشم من، ناراحت نباش. وقتی ازدواج کنیم از دستش راحت میشی
- پس کی ازدواج می کنیم؟
دانیال : اول تو باید بزرگ بشی خانم کوچولو
- دلم برات تنگ شده
دانیال : دل من بیشتر، فردا رو بیا با هم وقت بگذرونیم
- تنبیه شدم، فعلا توی اتاقم حبسم
دانیال : اشکال نداره، فردا شب، شام می آیم خونه تون
- آخ جوون، پس منتظرم
دانیال : عشقم دیگه حرص نخور، اون صوفیا ارزش نداره، بهش توجه نکن.
- چشم عشقم
دانیال : من باید برم
- باشه برو، مراقب خودت باش
دانیال : یادت نره دوستت دارم، شب خوش
- دوستت دارم شب خوش، ستاره بچینی.
گوشی رو، روی میز گذاشتم. خیلی عالی بود که فرداشب دانیال اینا می آمدن خونه مون. رفتار خاله باهام بهتر از
مامانم بود. البته خاله با صوفیا رفتارش محبت آمیز تر بود. نمی دونم شایدم خاله حس کرده که من قرار عروس بشم،
برای همین ازم خوشش نمیاد، در هر صورت مادر شوهر دیگه. می ترسم که خاله نخواد من عروسش بشم، وقتی
بفهم، من و دانیال عاشق هم شدیم، واکنش خوبی نشون نده. نفسی کشیدم، افکار منفی تعطیل، من با دانیال
خوشبخت می شم، زندگی درهای شادی رو برایم باز میکن. بهتر بود بخوابم تا فردا سر حال باشم. چراغ ها رو
خاموش کردم. چشمامو بستم، با فکر کردن به دانیال خوابم برد......
با حسی پر از شادی، از خواب بیدار شدم، امروز یه روز خیلی خوب بود، چون قرار بود دانیال رو ببینم. اول رفتم
دستشویی و بعد سرم رو داخل کمد بردم. حالا چی بپوشم؟؟ کلی بین لباسام گشتم. تا بالاخره یه بلوز زرد و یه
شلوار ارغوانی انتخاب کردم، چون دانیال عاشق رنگ های خانواده ی زرد بود. لباس ها رو، روی تخت گذاشتم تا که
بعدا بپوشم... سمت آشپزخونه رفتم. مامان تا منو دید اخم کرد، معلوم بود که هنوز از دستم عصبی بود، قبلا از این
بی تفاوت های مامانم ناراحت می شدم اما دیگه عادت کرده بودم، چند لقمه نون و پنیر خوردم و برگشتم توی اتاقم،
یه حسی از اعماق وجودم فریاد می کشید، بدرک که کسی دوستت نداره، تو دانیال رو داری همین کافی، یکی از
کتاب های درسی ام رو برداشتم. هدفون روی گوشی ام گذاشتم و آهنگ پلی کردم. عادت داشتم با آهنگ خارجی
درس بخونم... با احساس گرسنگی و خستگی، کتاب رو بستم. آهنگ رو قطع کردم، هدفون رو برداشتم. نگاهی به
ساعت دیواری انداختم، پنچ ساعت کامل داشتم درس می خوندم، بابا ایوول به خودم.. رفتم داخل آشپزخونه، ای بابا
romangram.com | @romangram_com