#پیغام_عشق_پارت_65
دانیال : هر طور راحتی عشقم
لبخند زدم، خوب می دونستم عزرائیل انتظارم رو می کشه. کمی توی خیابونا دور دور کردیم و بعد رفتیم سمت
خونه.
دانیال : فردا که با مامان حرف زدم، می گم زنگ بزنه قرار خواستگاری رو اوکی کنه
لبخند زد. نفسی کشیدم
- به امید خدا
دانیال : بچه های من و تو خیلی ناز می شن
- باید هم بشن. هر دوتامون خوشگلیم
دانیال : غزال بی نهایت دوستت دارم، عشق من به تو حد و اندازه نداره
- من بی اندازه عاشقت هستم
دانیال دستم رو گرفت و بوسید. بالاخره رسیدیم به عذاب کده.
دانیال : دیگه داری مال خودم می شی. برای رفت و آمد به اجازه نیازی نداریم
- اهوم
نمی دونم چرا اما یه حس بدی داشتم
دانیال : دوست دارم
- منم دوستت دارم
گونه اش رو بوسیدم و از ماشین پیاده شدم. بهم لبخند زد، برام بوق زد و رفت. وارد خونه شدم. کسی داخل هال
نبود، نفسی از روی آسودگی کشیدم و داخل اتاقم شدم. اما قبل از قفل کردن در اتاق، مامان وارد اتاق شد
- سلام
مامان : دختره ی ور پریده دیگه کارت به جای رسیده که خبر چینی میکنی
- من نمی دونستم...
با سیلی که بهم زد، حرف توی دهنم ماسید، اشک توی چشمم حلقه زد
مامان : آدمت می کنم
چند تا سیلی پیش سر هم زد. تمام تلاشم رو کردم تا گریه نکنم
مامان : باز جرات داری خبر چینی کن
گوشم رو گرفت و کشید.
مامان : دیگه دهن لقی نمی کنی فهمیدی؟
سرم رو تکون دادم. گوشم رو ول کرد و از اتاق بیرون رفت. اشکام روی گونه ام سر خوردن، از گوشه ی لبم خون می
چکیده. دستمال برداشتم و روی لبم گذاشتم، گونه هام سرخ شده بودند. گوشم درد می کرد، مامانم خیلی بی رحم
romangram.com | @romangram_com