#پیغام_عشق_پارت_64

قاتل من می شد.
حتی اگه صوفیا قاتل من می شد. یهو یاد کامیار افتادم.
- دانیال؟
دانیال : جانم
- از کامیار خبر داری؟ حالش بهتر شده!
دانیال : اره حالش خوبه، داره کم کم با رفتن مینا کنار میاد
- آخرش فهمید چرا مینا رفته؟
دانیال : نه، مامان مینا فقط گفته ما هم خبری نداشتیم
- اره، دریا گفت که مینا حتی بی خبر از خانواده اش با عمه اش رفته
دانیال : این دختر هم عجب کاری کرد
- اره اما حتما یه دلیلی داشته
دانیال : دلیلش اون قدر مهم بود، که خط زده روی همه چی
سر تکون دادم. خونه ی دریا به خونه ی مینا نزدیک تر بود، حتی مامان هاشون هم چند باری خونه ی هم رفته
بودند.
دانیال : نگران نباش، مینا حتما از کاری که کرده مطمئن بوده
- اره، اما ای کاش، به ما هم می گفت دلیل رفتنش رو
دانیال : ماه هیج وقت پشت ابر نمی مونه. یه روز بالاخره مشخص می شه
- امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشه
دانیال : منم امیدوارم شاد و خوشبخت باشه
لبخند زدم.
دانیال : خوب غذامون که تموم شد، پاشو بریم
- باشه بریم
الان خونه آشوب بود، دلم نمی خواست برم خونه، اما مجبور بودم که برم. از سر میز بلند شدیم، دانیال رفت صورت
حساب رو پرداخت کنه، منم رفتم داخل ماشین نشستم. کمی دیگه مونده بود، تا از شر اون خونه خلاص بشم. دانیال
سوار ماشین شد.
دانیال : می گم می خواهی بیا بریم خونه ی ما
- نه عزیزم، بالاخره که باید با مامانم رو به رو بشم.
مکث کردم
- تازه چیزی نمی شه فقط ممکن دعوام کنن.

romangram.com | @romangram_com