#پیغام_عشق_پارت_59

پس فردا روز انتخاب رشته بود، رتبه ام عالی شده بود، خیلی خوشحال بودم، البته صوفیا از حسادت دق کرده بود،
آخه رتبه اش کم شده بود و مجبور شد بره دانشگاه آزاد، رشته ی بخونه که بهش علاقه نداره. از بس حرص خورده
بود تب خال زده بود. بابا وقتی رتبه ام رو دید خوشحال شد و بهم تبریک گفت اما مامان انگار نه انگار، چیزی نگفت
اما از نگاهش می شود، ناراحتی رو خوند. ناراحت بود که من رتبه ام بالا شده اما دختر عزیزش رتبه اش پایین شده
بود. تهران قبول شدن در رشته ی مورد علاقه ام حتمی بود. دیگه کم کم داشتم از این خونه خلاص می شدم. گوشی
ام زنگ خورد
- سلام عشقم
دانیال : سلام عزیز دلم خوبی؟!
- مگه می شه صدای تو رو شنید و خوب نبود! تو خوبی؟
دانیال : خوب بودم اما با شنیدن صدای تو عالی شدم
لبخند زدم
دانیال : داری چه کار می کنی؟
- هیچی، می خواستم برم فیلم ببینم
دانیال : آهان، آماده شو که شام مهمون من هستی
- آخ جوون
مکث کردم
- اما ممکن مامان اجازه نده که من بیام
دانیال : ای بابا چرا اجازه نده!!
- نمی دونم. گاهی الکی گیر میده.
دانیال : حالا بهش بگو، یهوو دیدی اجازه داد
- باشه تمام سعیمون رو می کنم. اما اگه اجازه نداد بهت پی ام میدم
دانیال : می دونم که اجازه میده، برو آماده شو، تا یک ساعت دیگه اونجام
- چشم عشقم فعلا
دانیال : می بینمت فعلا
گوشی رو قطع کردم.
گوشی رو قطع کردم. باید از هفت خان رستم رد بشم تا بتونم با دانیال برم شام. نفسی کشیدم، حالا لباس چی
بپوشم؟؟! یه چند دست لباس جدید خریده بودم. یه مانتو پستی با یه شلوار یخی پوشیدم. این بار روسری برای
پوشیدن انتخاب کردم، موهام رو با کش بالا بستم، آرایش کردن که کلا ممنوعه بود. کیف رو برداشتم از اتاق بیرون
رفتم، که با صوفیا رو به رو شدم

romangram.com | @romangram_com