#پیغام_عشق_پارت_43
- من می خوام برم بیرون، اما مامان نمی ذاره
مامان : باید بمونه خونه تا درس بخونه
بابا : اما کمی هوا خوری براش خوبه.
مامان : خوب بره داخل حیاط هوا بخور، حتما که نباید بره پارک.
- اما صوفیا هم با دوستاش رفته بیرون
مامان : اون از تو بزرگتر، غزال منو کفری نکن برو داخل اتاقتت
بدجور لجم گرفته بود، دلم میخواست سرم رو به دیوار بکوبم، آهی کشیدم، میخواستم برم داخل اتاق زار بزنم از
دست این مامان
بابا : می تونی بری
یهو لبخند روی لبم نشست
مامان : این قدر این دختر رو لوس نکن، آخر یه گندی میزنه
بابا : چیزی نمیشه. غزال دیگه بزرگ شده.
بهم نگاه کرد
بابا : مگه قرار نداری خوب برو دیگه
لبخند شیرینی زدم
- ممنون بابا
با خوشحالی بیرون رفتم. از وقتی بهم سیلی زده بود. مهربون تر شده بود، تاکسی گرفتم و آدرس پارک رو دادم، بین
راه، از سوپری نوشابه و نون ساندویچی هم خریدم. کمی دیگه مونده تا از این جهنم خلاص بشم. نفسی کشیدم،
بالاخره رسیدم. کرایه رو حساب کردم و وارد پارک شدم. طبیعت جون تازه ی به آدمی می بخشید. عطر گل ها و
درخت ها، مست کننده بود. عاشق طبیعت بودم. این طبیعت سبز با چشمام هارمونی خاصی برقرار می کرد. بچه ها
رو دیدم، رفتم سمتشون
- سلام دوستان
شراره : درد و سلام هیچ معلوم هست کجایی؟!
مینا : فکر کردم نمیایی
دریا : قرارمون ساعت پنچ بود هاا!!
روی زیر انداز نشستم
روی زیر انداز نشستم
- چند نفر به یه نفر؟؟! چرا حمله می کنید؟
شراره : چرا دیر آمدی؟
romangram.com | @romangram_com