#پیغام_عشق_پارت_36

- برو سر اصل مطلب
صوفیا : میشه با من بیای؟
مکثی کرد.
صوفیا : من باید امشب برم، لطفا باهام بیا، جز تو کسی رو ندارم
- شرمنده اما کار دارم، نمی تونم
صوفیا : باشه اشکال نداره بای
قطع کرد. حس کردم صداش بغض داشت، انگار دلش شکست. درسته ازش خوشم نمیاد، اما بازم دختر خاله ام بود.
دلم براش سوخت، برای همین پی ام فرستادم.
- الان اگه من بیام، خاله اجازه میده؟
صوفیا : اره اگه تو باشی
- باشه، پس میام، فقط باید زود برگردیم
صوفیا : وایی ازت ممنونم. هر وقت بگی برمیگردیم.
- اوکی پس حله
صوفیا : فقط میشه زنگ بزنی از مامان اجازه ام رو بگیری!
- باشه الان زنگ میزنم
صوفیا : منم میرم آماده بشم. خیلی خوبی ممنون
معلوم بود که خیلی خوشحال شده. زنگ زدم به خاله، چند تا بوق خورد تا جواب داد
- سلام خاله جون خوبی؟
خاله : سلام تو خوبی؟ چیزی شده!!
- راستش زنگ زدم که اجازه ی صوفیا رو بگیرم
خاله : در چه موردی؟
- امشب دوستش یه مهمونی گرفته، اگه شما اجازه بدهید دوتایی بریم!
مکثی کرد
خاله : اگه قول بدی مراقبش باشی اجازه میدم
- قول میدم
خاله : حله، خوش بگذره، به مامان و بابات سلام برسون
- چشم، ممنون، شما هم سلام برسونید
قطع کردم. لباس عوض کردم و رفتم دنبال صوفیا، قرار بود زود برگردیم اما خوب هم راه دور بود و هم گذر زمان رو
حس نکردم.

romangram.com | @romangram_com