#پیغام_عشق_پارت_35
دانیال : چرا این مسئله کوچک رو بزرگ میکنی؟ چرا خودت رو اذیت میکنی؟
وایی این چرا درد من رو نمی فهمه!؟
- برای همین مسئله کوچک من خورد شدم، از دیشب فقط دارم گریه میکنم. اگه دوستم نداشتی و می خواستی ازم
جدا بشی، می تونستی بهم بگی نه این که نابودم کنی.
دانیال : غزال بفهم من جز تو کسی رو دوست ندارم
ناخودآگاه پوزخندی زدم
- برای همین به مامانم زنگ زدی و اجازه گرفتی که با صوفیا بری پارتی و ساعت دو برگردی!!
دانیال : خودش گفت از خاله اجازه بگیرم، من قول دادم مراقبش باشم.
دانیال : خودش گفت از خاله اجازه بگیرم، من قول دادم مراقبش باشم
مکثی کرد
دانیال : صوفیا دختر خاله ام هست. یعنی چون شما دو تا با هم مشکل دارید من نباید باهاش برم بیرون؟
- من این حرف رو نزدم
دانیال : پس چی؟
- تو من رو دوست داری؟!
دانیال : اره دوستت دارمم، چرا نمیفهمی؟!
- تو چرا نمیفهمی حرفام رو، من میگم اگه تو عاشق من هستی، پس من به عنوان معشوقه ات باید خبر داشته باشم
که عشقم با صوفیا رفته پارتی.
دانیال : فکر نمی کردم این قدر مهم باشه!
- اگه مهم نبود که من داغون نمی شدم.
کلافه دستی لای موهاش کشید. نفسی بلند کشید.
دانیال : دیروز توی اتاقم نشسته بودم که گوشی ام زنگ خورد. صوفیا بود، جواب دادم
- سلام
صوفیا : سلام خوبی؟
- ممنون تو خوبی؟ چیزی شده؟
صوفیا : نه، فقط راستش ازت یه خواهشی دارم
- گوش می کنم
صوفیا : یکی از دوستام داره برای همیشه میره خارج، امشب گود بای پارتی گرفته
- خوب!!
صوفیا : هر چی به مامان اصرار می کنم، اجازه نمیده که برم
romangram.com | @romangram_com