#پیغام_عشق_پارت_34
باز داره از من می پرسه که چی شده! آهی کشیدم
- می خوام از زندگی ات برم
دانیال : کجا؟ برای چی؟
- می دونم دیگه دوستم نداری و حست بهم هر چی بوده به جز عشق. واسه ی این که تو خوشبخت باشی من میرم
دانیال : انگار تو حالت خوش نیست. هیج میفهمی چی داری بلغور می کنی؟!
- تو دیشب با صوفیا بودی؟
دانیال : اره، رفتیم مهمونی گودبای پارتی یکی از دوستاش
- چرا بهم نگفتی؟
دانیال : یعنی برای رفتن به پارتی می بایست ازت اجازه بگیرم؟
- نه، مگه من گفتم باید ازم اجازه بگیری؟
دانیال : پس چی؟
دماغم رو بالا کشیدم. چشمام می سوختن.
- من میرم تو هم با عشقت خوش باش
دانیال : وایی غزال، تو سرت جای خورده؟ چرا داری زر زر می کنی!
یا من حرفای دانیال رو نمی فهمیدم یا دانیال حرفای من رو نمیفهمید. دیگه داشتم دیوونه می شدم
دانیال : بسه دیگه، گریه نکن
- قلبم پر از درد، نمی تونم جلوی ریختن اشکام رو بگیرم
نفسی کشید
دانیال : الان تو ناراحتی که من با صوفیا پارتی بودم!!!؟
- نباید ناراحت باشم!
دانیال : نه، فقط یه مهمونی بود.
- اگه منم با یکی از دوستای تو، بی خبر از تو، برم پارتی، تو ناراحت نمیشی؟!
دانیال : تو حق این کار رو نداری
- پس تو هم نداری
با حرص نفس کشید.
- من نمیگم ازم اجازه بگیر، فقط میگم اگه واسه ات مهم بودم، اگه عاشقم بودی باید بهم می گفتی داری با صوفیا
میری بیرون و ساعت دو برمیگردی.
میخواستم دستم رو بگیره که دستم رو کشیدم.
- به من دست نزن
romangram.com | @romangram_com