#پیغام_عشق_پارت_30
همین راحتی عشقم شد مال کسی دیگه ی؟ وایی خدااا، سرم درد گرفته بود. قلبم تیر می کشید....
ازگریه ی زیاد گلو ام درد گرفته بود چشمام می سوخت. اتاق دور سرم می چرخید. انگار دنیام شده بود متلاشی. به
ساعت نگاه کردم دو ی نصفه شب بود. فکر کنم آب، بدنم به کل تخلیه شده بود. آهی کشیدم، یعنی صوفیا
برگشته!؟ یا هنوز با دانیاله!! چه راحت روی قلبم پا گذاشت، من می بایست قبل از ساعت هشت خونه باشم، اما
صوفیا مختار بود. من نباید با دانیال بیرون برم اما صوفیا می تونست، عشق دانیال برای من ممنوع بود، اما برای
صوفیا آزاد. چه دنیای بی عدالتی، چه سرنوشت بی رحمی. دلم بدجور گرفته بود. چند تا نفس بلند کشیدم. باید می
رفتم اتاق صوفیا تا ببینم آمده یا نه. با بی حالی از تخت جدا شدم. از اتاق بیرون رفتم. رو به روی اتاق صوفیا
ایستادم، یعنی باید وارد اتاق میشدم؟ یعنی ممکن امشب صوفیا پیش، دانیال مونده باشه؟ آب دهنم رو قورت دادم
و با شک و تردید، دست روی دستگیره ی در گذاشتم، که یهو صدای شنیدم انگار کسی داشت از پله ها بالا میامد.
فوری پا به فرار گذاشتم، اما قبل از ورود به اتاقم، صوفیا من رو دید
صوفیا : تو هنوز بیداری!!
پوزخندی زد.
صوفیا : چه سوال مسخره ی، خوب معلومه که بیداری، آخه طفلکی خوابت نمی برد.
- دست از سرم بردارر
صوفیا : می دونی امشب بهترین شب زندگی ام بود. جات خالی بود تا ببینی دانیال در کنار من چقدر شاد و
خوشبخت بود. کلی به هر دوتامون خوش گذشت
اشک توی چشمام حلقه زد اما اجازه ی ریختن ندادم، نمی خواستم صوفیا اشکم رو ببیند، نمی خواستم شکستنم رو
ببیند. وارد اتاق شدم، تا خواستم در رو ببندم، صوفیا مانع شد
صوفیا : دانیال اگه عاشق تو بود با من امشب نبود. پس پا تو از زندگی ما بکش بیرون. مانع خوشبختی دانیال نشو
پوزخندی زد
صوفیا : دانیال من رو می خواد، حسش به من عشقه، اما به ترحم شاید هوس. راهش رو کشید و رفت. در رو بستم،
پشت در، روی زمین افتادم. دانیال حق نداشت من رو خورده کنه. این قدر راحت با قلبم بازی کنه. به دیوار مشت
کوبیدم. از هر دوتا تون متنفرم. داشتم دیووونه می شدم، یخ کرده بودم، انگار فشارم افتاده بود پایین اما نای بلند
شدن نداشتم. خودم رو مچاله کردم، نمی دونم از گریه ی زیاد بود، که خواب برد یا چون فشارم افتاده بود پایین بی
هوش شده بودم.... گردنم درد گرفته بود. چشمام رو باز کردم. دیدم اولش تار بود. کش و قوسی به بدنم دادم. یاد
دیشب افتادم دوباره اشک توی چشم حلقه زد. دانیال هیچ وقت نمی بخشمت. از روی زمین بلند شدم. از داخل
کشو بیسکویت برداشتم و خوردم، رفتم دستشویی و بعد هم یه دوش گرفتم، بدنم بدجور کوفته شده بود.. بهتر بود
درس بخون همش چند روز دیگه باقی مونده بود تا کنکور. تازه با درس خوندن فکرم منحرف میشد و کم تر به
خیانت دانیال فکر می کردم. روی تخت نشستم و کتاب دستم گرفتم، حس اهنگ نداشتم. نمیشد فکرم متمرکز
romangram.com | @romangram_com