#پیغام_عشق_پارت_28

نفسی کشیدم، رفتم سمت صوفیا، دستش رو باز کرد، من رو در آغوش کشید. داشت خفه ام میکرد
صوفیا : دانیال به زودی از دستت لیز میخوره و میاد سمت من
گونه ام رو بوسید. رهام کرد. کمرم درد گرفته بود
بابا : خوب دیگه بهتر بریم
مامان سری تکون داد و سه تایی رفتند بیرون. نفسی بلند کشیدم، در رو قفل کردم. دیگه نباید یادم میرفت. خودم
رو، روی تخت پرت کردم. یعنی خوشی امروز از دماغم در آمد. به من خوشی نیامده بود. اصلا این صوفیا می بایست
اسمش می بود آفتاب پرست، البته بنده خدا آفتاب پرست باید بره دادگاه از صوفیا به جرم تقلید شکایت کنه. یا این
که به صوفیا بگه برو جای من شیفت وایسا . عجب گیری کردم، بازم خوبه بابا آمد همچی ختم به خیر شد البته در
ظاهر. یه حسی بهم میگفت این قصه سر دراز دارد. رسیدن من به دانیال کلی مکافات دارد. اخه مگه دانیال ماهی که
از دستم سر بخوره؟؟ من خونه ی محکم در قلب دانیال دارم که با هیچ بادی خراب نمیشه. صوفیا هر کاری که انجام
بده، بی فایده است. من و دانیال سهم هم هستیم. جدایی ما دوتا امکان نداره.......
دو روز بعد :
حوصله ام سر رفته بود، این گوشی لعنتی هم که خراب شده بود هی خاموش میشد و شارژ تموم می کرد، باید برای
خودم یه جدیدش رو بخرم. البته بعد از امتحان کنکور به عنوان کادو. حس درس خوندن رو هم نداشتم، کسل بودم،
با این که کاری نکرده بودم اما خوابم میامد، خمیازه ی کشیدم. بهتره زنگ بزنم به دانیال تا باهاش برم بیرون، البته
باید بگم با دوستام بودم چون رفتن با دانیال ممنوع شده. در اتاق زده شد.
صوفیا : در رو باز کن کارت دارم
این دیگه چی می خواد؟ جوابی ندادم
صوفیا : می دونم بیداری، صدام رو می شنوی، باز کن مهمه
اوووففف. از روی تخت بلند شدم و در رو باز کردم و با دفتر نقاشی خندان رو به رو شدم. چه آرایشی کرده بود.
صوفیا : این قدر از من میترسی که در اتاقت رو قفل می کنی؟!
- من از تو ترسی ندارم، فقط عادت کردم در رو ففل کنم.
شونه بالا انداخت
- خوب حالا کار مهمت چی بود؟
صوفیا : من دارم با عشقم میرم خوش گذرونی.
تعجب کردم
- عشقت!!!!
معلوم نیست کدوم خری عاشق این شده! لبخندی زد.
صوفیا : اره، با دانیال جون دارم میرم عشق و حال

romangram.com | @romangram_com