#پیغام_عشق_پارت_25

دانیال : تو هم مراقب خودت باش، دیگه هم ناراحت نباش
گونه اش رو بوسیدم و از ماشین پیاده شدم، براش دست تکون دادم، برام بوق زد و رفت. یه روز فوق العاده رو در
کنار دانیال سپری کرده بودم، پر از شادی و عشق. همراهی با دانیال همیشه فوق العاده بود. از حیاط گذر کردم.
کفش هایم رو با دمپایی عوض کردم.
مامان : کجا بودی؟
- سلام، با دانیال بودم
مامان : چرا با اون؟
- خوب، زنگ زد، با هم رفتیم بیرون
مامان : زیاد با دانیال صمیمی نشو، بیرون نرو
- دانیال پسر خاله ام هست خو
مامان : باشه، اما نمیخوام حسی یه وقت بین شما دوتا به وجود بیاد
همین یه مورد کم بود.
مامان : حق نداری عاشق دانیال بشی یا اون رو عاشق خودت کنی
انگشتم رو کف دستم فشار دادم
مامان : حرف هام رو فهمیدی؟
سر تکون دادم.
مامان : جوابت رو نشنیدم
- بله فهمیدم
مامان : امیدوارم. حالا هم برو اتاقت
با عصبانیت وارد اتاق شدم. مامان حق نداشت من رو از عاشق شدن منع کنه. قلبم تصمیم میگیره که من عاشق کی
بشم و عاشق کی نشم. روی تخت نشستم، تند تند پام رو تکون دادم. یعنی مامان میدونه صوفیا عاشق دانیال! برای
همین به من هشدار داد! صوفیا کم بود حالا مامان هم اضافه شد. انگار رسیدن به دانیال به این آسونیا نیست. در
اتاق با شدت باز شد. سرم رو آوردم بالا، باز من یادم رفت در اتاق رو قفل کنم، صوفیا عین گاو سرش رو انداخت
پایین و آمد داخل
- باز تو!!
صوفیا : با دانیال بودی؟؟!
از روی تخت بلند شدم.
- اره، با عشقم بودم. به تو چه
صوفیا : عوضی مگه بهت نگفتم ازش فاصله بگیر!

romangram.com | @romangram_com